داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

خدایان یونان

یکی از زمینه های فکری که تاثیر تعیین کننده در ساختمان اجتماعی و روابط میان انسانهای هر جامعه داراست، مدل های - دقیق یا نا دقیق - ولی ایده آلیزه شده از جوامع، طرز رفتار، افراد و شخصیت هائیست که اعضا آن جامعه بیش از همه با آن آشنا هستند (مثال رفتار علی ابن ابوطالب در زمان خلافت خود).
بخشی از این مدل ها آنهائی هستند که انسان ها از طریق مذهب با آنها آشنا میشوند. این مدل ها که در دوران کودکی در ذهن غالب مردم هر جامعه جا میگیرند، در زیر بنای فکری و اجتماعی بعدی انسان های مزبور نقش بازی می کنند.
برای مثال در کشور ما ''خدا''، صفات، خصوصیات و قدر قدرتی او در اذهان مردم جای خود را باز کرده است. شاید بتوان از این طریق توضیح داد که چرا پادشاهان ایران خود را با عنوان ''سایه خدا'' و ''ظل الله'' معرفی می کردند. آنان می خواستند از این طریق خط موازی میان قدرقدرتی و برتری های خود و قدرت و بر تری های ''خدا'' ترسیم کنند.

هدف نوشته زیر آشنا ساختن خوانندگان با شخصیت های خدایان در یونان قدیم و معرفی محتوای عمیق این افسانه هاست. در این رابطه بسیاری از نتیجه گیری هائی که به شرائط امروز ایران مربوط میشوند به عهده خود خواننده گذاشته میشود.

اهمیت شخصیت و موقعیت خدایان یونان در اینست که جامعه یونان که این خدایان مورد پرستش آن بوده اند جامعه ای است که به عنوان مهد اولین دموکراسی در تاریخ شناخته شده بشر بشمار میرود. و چون تصویر بخشی از روابط اجتماعی آنروز یونان در وجود افسانه وار خدایان یونان منعکس است، شناختن این افسانه ها به شناخت از درجه تکامل دموکراسی در جامعه یونان قدیم کمک میکند.

                                                                            

ادامه مطلب ...

داستان بیمار

خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن

(تورات-کتاب ایوب)                                                                                                              

مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به  آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.                                        -- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.

آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !


ادامه مطلب ...

تکه ای که دوست نداری!؟

شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند.


کشاورز و مرد جوان

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. ?کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود،?پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. ?باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

ادامه مطلب ...

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

ادامه مطلب ...

دعای کشتی شکستگان

 یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

ادامه مطلب ...

دو دانشمند

زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد  و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.

یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .

آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.

در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ

خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.

جبران خلیل جبران