داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

کلاف سر درگم


ـ آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. تا سه می‌شمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکستان بد از آب در می‌آید. حاضر! یک، دو، سه...

* * *

دو شب بعد، از پله‌های عکاسخانه بالا می‌رفت که عکسش را بگیرد. قبضی را که عکاس داده بود در دستش می‌فشرد. به یاد می‌آورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:

ـ اسم آقا؟

و او اسمش را گفته بود.

ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟

و او جواب داده بود:

ادامه مطلب ...

گدا


یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفه های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه ی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار میرفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟»

روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»

گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»

عزیز خانوم گفت: «حالا که می خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی این جا و خیال مارم راحت می کردی.»

خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.»

بچه ها اومدند و دوره ام کردند و عزیز خانوم که رفته رفته سگرمه هاش توهم می رفت، کنار باغچه نشست و پرسید: «کار دیگه ات چیه؟»

گفتم: «اومدم واسه خودم یه وجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنی ام.»

ادامه مطلب ...

آخرین نامه چارلی چاپلین به دخترش

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .

چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.


ژرالدین دخترم:

اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.

ادامه مطلب ...

رز سرخی برای محبوبم

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای 
انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. 
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت 
دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک 
کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
 اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف
داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.


ادامه مطلب ...

نامه گمشده

در طول زندگی ام دنبال شانس‌هایی بوده‌ام که به بهتر شدن موقعیت‌هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگی ام بد نیست و عموماً‌ شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتی نداشته‌ام. هرگز به اندازه کافی پول نداشته‌ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده‌ام. ‌هدفها‌یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف‌های جدیدی هستم که البته آن‌ها نیز هدف‌های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز‌هایی بوده ام که نیاز‌های ضروری‌ام را برآورده کنند. این نیاز‌ها چیست دقیقاً نمی‌دانم اما به هر حال در پی‌اشان هستم. احساسم این است که شانس‌هایی هست که عاقبت به من رو می‌آورد و اجازه می‌دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می‌خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم فکر می‌کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعاً اتفاق افتاده‌ و جزیی از سرگذشت من شده اند.
ادامه مطلب ...

داستان زیبا و خواندنی همزاد

شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت که حکم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در یک روز بهارى که درختان پس‏ از یک سرماى هشت نه ماهه در فاصله یکى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ کرده بود، رکسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از کنار پارک معهودش‏ گذشت. آرزویى گم در دلش‏ جوانه زد، "کاش‏ مجبور نبودم به سر کار بروم. همین جا پیاده مى‌شدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلاى این درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی که درختان مثل دیوارى سبز آن را احاطه کرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در یکدستى دست کمى از زمین سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از کنار پارک گذشت و این سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراکنده، درخت‌هاى پراکنده و وسائط نقلیه در دیدرس‏ نگاهش‏ بودند. رکسى آرزوى محالش‏ را از یاد برد. به روز درازى که در پیش‏ داشت، فکر کرد. کتابى که در دستش‏ باز بود، روى زانویش‏ رها شد. خستگى پیش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ کرد. کابوس‏ بیکارى هم مثل ابر تیره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.

ادامه مطلب ...

امروز چه خواهی شوی؟

اشیاء با من حرف می‌زنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را می‌فهمم. از تنهایی هاش می‌گوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل می‌زده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام می‌گیرد و هی زار می‌زنم و با سنگ حرف می‌زنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمی‌زنم خودشان می‌شوم.

ادامه مطلب ...