یوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده…
فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لیلی زمزمه میکند مانده.
گنجشکهامان هم ماندهاند…
بارها در همین حالت گنجشکی فضلهاش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیدهام که بگویم بیتربیتترینهاشان صدها بار میان لبهایم را نشانه رفتهاند و موفق شدهاند یا نشدهاند…
به هر حال گنجشکهای درخت او زیباتر بودند و اگر میخواست بازنده شرط زیاد و کم گنجشکهای روی ساقه نازک درختم و درختاش میشدم…
هنوز سر و صدای در هم گنجشک های درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پایان میدهد. دلم هری پایین میریزد. برش میدارم به سبکی پر قوست. میبویم و میبویم و میبویمش و با یک جست سر دیوار و مثل یک جنس شکستنی تحویل میدهم و دوباره و دوباره میان تنه تنومند درختم و دیوار دراز میکشم و صد توپ پشمالوی رنگارنگ به حیاطمان میآیند و من صدتا میشوم و میبویم و میبویم و میبویمشان و با یک جست…
سینه برآمده یکیشان نوک مگسک است، بگذار بزنمش. تشخیص گنجشکهای درخت او که مهمان درخت منند کار سختی نیست. تفاوت شاخ و برگهای درهم تنیده دو درخت که به زور از میان سقف آسمان و دیوار بیرون زدهاند مثل روز روشن است…
شاخ و برگهای درخت ها همدیگر را بغل گرفتهاند… بغل گرفته اند و میبوسند همدیگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشید نگاه میکنم که حالا از لای برگ های درخت هامان چشمهایم را میزند و برق چشمهایش چشمهایم را میزند و نور پاشیده بر بال و پر گنجشکهایش با ساقه های نازک براق درخت اش در هم تلاقی میشوند…
گنجشکهایش میدانند که با تیر نمیزنمشان . مثل اینکه این یکی شیطنتش گل کرده و هی میآید تا نزدیک چشمهایم وهی در لای برگ ها گم میشود و گم میشود و گم میشود و دیوار هی بالا میرود و سقف آسمان را فشار میدهد و باز بالا میرود و … ساقه نازک درخت در دستانش و دستانم.
بشمار یک، دو، سی و پنج… شصت … صد و میخندند پدرهامان.
صدای آواز آرام هنگام بازی عصرانه لی لی ، یک جوانه، دو جوانه، میخندند پدرهامان…
میآید تا نزدیک چشمهایم و هی در لای برگ ها گم میشود و گم میشود و من نمیزنمش. توپاش را با پا نمیزنم میترسم بشکند. فضله ای به هوای میان ابروهایم سرازیر میشود، سرم را میدزدم…
سرم را میدزدم از مسیر سنگ تیر و کمان لندهوری که عصرها وقت بازی لی لی اش میآید… سینه اش یکیشان نوک مگسک است. فقط یک حرکت کوچک انگشت اشاره ام کافی است هک خون از میان ابروهایش بزند بیرون و دسته تیر و کماناش سرخ شود…
سینه یکیشان نوک مگسک است. راست میگوید ؤمن که عرضه زدن یک گنجشک را هم ندارم غلط کرده ام خرج روی دستاش بگذارم…
اما باز میگویم و میگویم و میگویم که برای زدن گنجشک نمیخواهماش…
میان ساقه نازک درختم و دیوار، راست میگوید جای بازی و استراحت نیست این جا توی این گرما.
ساقه جوانه باران است چه میدانست پدرم؟…
میان تنه تنومند درختم و دیوار… راست میگوید جای خستگی در کردن و دراز کشیدن نیست این جا توی این سرما.
درخت گنجشک باران است چه میداند مادرم؟…
بیچاره دیگر از سن و سالاش گذشته که یواشکی بیاید و کنارم دراز بکشد و یک چشمی مسیر نگاهم را تا نوک مگسک دنبال کند و سری بتکاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هی نازک میشود بعدش تنومند میشود و مادر چشمهایش سرخ میشوند. چشمهای مادر سرخ میشوند چون اصرار دارد ثابت کند دیوار کوتاه است و داد بزند که چه مرگیم شده و من میگویم دیوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهایش…
و من از درخت هامان بگویم و نشاناش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضای خالی مورد ادعایم را با دستان لرزانش لمس کند و چشمهایش سرخ شوند و اشک گونههای چروکیدهاش را بپوشاند و بازاری از پا نگرفتن آن ساقههای بیجان بگوید و بگوید که من چشم و چراغ خانهام. بعد به ریش و موی بلندم گیر بدهد و چشمهایش سرخ شوند و زار بزند و وقتی گنجشکهای براق را با اشاره نشاناش میدهم دست ها را به سینه بکوبد و رو به آسمان بپرسد که من تقاص کدام گناه کبیرهام؟…
و من باز ازشاخههای در هم تنیده بگویم و از دیوار و چشمهایش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…یک روز صبح بمیرد . بدون آنکه موفق شوم وجود درخت و دیوار و گنجشکهای آن خانه را به او اثبات کنم…
دیوار تا سقف آسمان رفته، شک نمیکنم که دل آخرین سنگهایش به آسمان چسبیده ،فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی لی زمزمه میکند مانده.
خوشحالم که چشمهای آن لندهور دیگر هنگام بازی نمیبینندش…
دومین تیر تفنگم ، بشمار یک ، دو… سه… سی، شصت، شصت،شصت، شصت سال است که توی لوله زندانی است. من که عرضه…
سینه یکیشان نوک مگسک است . میداند که نمیزنمش. اما این بار اشتباه میکند تا نزدیک صورتم میآید و دوباره لای شاخ و برگهای درخت هامان گم میشود و گم میشود و…
ماشه را فشار میدهم … میان ابروهایش ، تیر و کماناش سرخ میشود.
ماشه را فشار میدهم … باز هم ….
مادر سال ها پیش از کجا میدانست که میگفت دیگر زنگ زده و باید بیندازمش دور؟…
وبلاگ خیلی خوبی دارید داستان هاتون هم خیلی خوبه
خوشحال میشم اگه به این سایت بیاید واز این مطلبای خوبتون بزارید
http://x33x.gigfa.com