داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

معجزه گل نیلوفر

این داستان در باره یک دختر که معلم روستا بود و یک پسر باغبان است . بزرگترین آرزوی پسر این بود که هر روز در کنار پنجره صدای زیبای دختر را بشنود . او فکر می کرد که هیچ کسی همانند این دختر صدای نرم و دلنشین ندارد . اما روزی از روزها ، پسر متوجه شد که صدای دختر گرفته است . او در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه به داخل کلاس نگاه می کرد و متوجه شد دختر از نهایت درد گلو چهره اش تغییر کرده است .


                  

ادامه مطلب ...

داستان معاون دبیرستان

سر همت ....

ماشین می ایستد. سوار می شوم و می نشینم. تا رسیدن به دانشکده دست کم 20 دقیقه در راهم. فرصتی است که چشمانم را ببندم و فارغ از قال و مقال خیابان به گوش و چشمم استراحتی بدهم.


اما ... انگار اشتباه کرده ام زهی خیال باطل. باندهای CD چنجر این پراید کوچک چنان بر سرم می کوبد که فکر می کنم وسط میدان جنگ ایستاده ام. بیچاره را چه چاره؟ خودم را جمع می کنم و تلاش می کنم نشنوم اما با صدای گوشخراش پسرک خواننده که ناصاف و ناهنجار شروع به ناسزا گفتن می کند، برق از سه فازم می پرد:

ادامه مطلب ...

سنگ سرد

ـ آقای افشار،... دسته‌گل‌ها رو آوردن، می‌خواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانه‌ی پدربزرگیم. همه منتظر خاله‌ام هستیم که رفته است مدرسه‌اش برای گرفتن کارنامه‌ی ثلث سوم و دیر کرده. از پدربزرگ قول گرفته که برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته که باید یک‌ضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست که تا شب خانه نیاید. ولی نه به‌خاطر چندتا تجدیدی، چون کسی که شب امتحان مثلثات، “امشب اشکی می‌ریزد“ بخواند، نباید چندتا نمره‌ی تک شرمنده‌اش کند.

ادامه مطلب ...

فارسی شکر است

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه هایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود.


                                    

ادامه مطلب ...

رمی

تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. و اگر نمی‌رفت حتما" زیر پای میلیون‌ها آدم سپیدپوش خشمگین که نگاه‌شان به ستون‌های سیمانی جَمَره بود، له می‌شد. سعی کرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد،


                   

ادامه مطلب ...

خوشگذرانی

کنــار در خندیدم و گفتم: «امشب تو راه می‌میرم.» فقط یک شوخی بود. مانند همیشه. هنگامی که خداحافظی می‌کردیم. نه این که از آن خداحافظی‌ها. صحبت عشق و عاشقی نیست. خب قرارمان این هست که همیشه و در همه حال خوش باشیم و خوش بگذرانیم. حتی هنگامی که داریم خداحافظی می‌کنیم و به همدیگر می‌گوییم: «تا جمعه بعد.» یعنی یک چیزی باید گفت. یک چیزی که آدم را بشاش کند. بی‌خیال کند. حتی اگر یک چیز مزخـرف بــی‌معنی باشد.


                                                                                           

ادامه مطلب ...

گنجشگ های آن خانه

یوار تا سقف آسمان رفته، شک نمی‌کنم که دل آخرین سنگ‌هایش به آسمان چسبیده…
فقط صدای آوازهای گنگی که عصرها هنگام بازی لی‌لی زمزمه می‌کند مانده.
گنجشکهامان هم مانده‌اند…
بارها در همین حالت گنجشکی فضله‌اش را میان ابروهایم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتی از خودم هم خجالت کشیده‌‌ام که بگویم بی‌تربیت‌ترین‌هاشان صدها بار میان لبهایم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند یا نشده‌اند…
 

                            

ادامه مطلب ...