داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

قهقهه و رقص

وقتی نخواهم به چیزی فکرکنم ازاین دواستفاده می کنم هنوزپزشکها مثل مشروب و تریاک نتواتنستندعوارضی برایش پیدا کنند،لازم هم نیست بنشینی، کف دستهایت را به هم بچسبانی، نفس عمیقی بکشی و... یادم نیست استاد یوگا می گفت. به شما هم توصیه می کنم ،مسکن خوبی هستند: قهقهه و رقص.
«آخ یواش دختر»، عکس پاسورفیلم شو...، مغازه ها،سینما،در خیابان ولیعصرم،کسی با ابروهای گره کرده لبانش را تند تند تکان می دهد«ببخشید جلوی پام ُ ندیدم».
واقعاً این را می گوید یا بعد از ادای این جمله، آواها به مغزم رفته با تحلیل این طور درک می شوند؟ 
تمرکز می کنم فقط با گوش بشنوم «عوضی جلوی پاتُ نگاه کن»، بی اختیار بغلش می کنم و هرجا گل،آسفالت خشک نشده و سیمان تلنبار شده می بینم پاهایم را محکم فرو می کنم و بعداز دیدن جای کفشهایم به تک تک آدمها من واقعی ام می گویم.
ادامه مطلب ...

در جستجوی خدا

کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن » و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید. پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن » و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده » و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید. کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم »، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد. ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد!

گدای نابینا

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!


فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »

پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر

پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟

پسر پاسخ داد: « فکر می کنم

پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست

در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم

!» 
!» 
» 
!» 
» 
! » 

بهای یک سنت

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد .

او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت .

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.


             

 

دخترک گل فروش

دخترک گل فروش سالها در آرزوی خریدن یک کفش قرمزُ بود و پولهایی را که از

 فروختن گل های مریم به دست آورده بود،در قلک کوچکش جمع می کرد. 
آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان 

در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد.

 وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی                            

 سپید و تمیز دیدکه در کنار آن هدیه ای قرار داشت. 
دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد٬ یک جفت کفش قرمز بود!!!!! 
چشمان دخترک لبریز از شادی شد٬ ولی افسوس . . . . . . او نمی دانست که

 پاهایش دیگر توان رفتن ندارد.

                                                 

راز زندگی

در افسانه ها آمده ٬ روزی که خداوند جهان را آفرید ٬ فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.

یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا ٬ آنرا در زیر زمین مدفون کن .

فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده.

و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده.

ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم ٬ فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند ٬ در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.

در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا! ای خدای مهربان ٬ راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ٬ زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.

و خداوند این فکر را پسندید.