داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

خوشگذرانی

کنــار در خندیدم و گفتم: «امشب تو راه می‌میرم.» فقط یک شوخی بود. مانند همیشه. هنگامی که خداحافظی می‌کردیم. نه این که از آن خداحافظی‌ها. صحبت عشق و عاشقی نیست. خب قرارمان این هست که همیشه و در همه حال خوش باشیم و خوش بگذرانیم. حتی هنگامی که داریم خداحافظی می‌کنیم و به همدیگر می‌گوییم: «تا جمعه بعد.» یعنی یک چیزی باید گفت. یک چیزی که آدم را بشاش کند. بی‌خیال کند. حتی اگر یک چیز مزخـرف بــی‌معنی باشد.


                                                                                           

اولش هم قــول داده بــودیم. هر دویمان حوصله جنقولک بازی و تلفن‌های وقت و بی‌وقت و سینما رفتن‌های مسخره را نداریم. نه این که مثلا" خیلی گرفتار باشیم یا دنبال پول درآوردن. مثل تاجرها یا نمی‌دانم همین‌ها که صبح تا شب سر موبایلشان داد می‌زنند. حتی من آن قدر زندگی را راحت گرفته‌ام که صبح‌ها ساعت ده از خواب پا می‌شوم.

ولی با همه این‌ها کاملا" واقعی فکر می‌کنم و دوست هم دارم کاملا" واقعی زندگی کنم. شاید هم بالا رفتن سن، آدم را این طــوری می‌کنـد. یک روز که در آشپزخانه داشت چای می‌ریخت از همان‌جا می‌گفت که بابایم یعنی بابایش با عمه‌اش حرفشان شده و بعد حسابی به تیپ هم زده‌اند. من داشتم پرده‌های اتاق را خوب کیپ و ریپ می‌کردم که پریدم توی آشپزخانه و گفتم: «ببین پدرتو با عمه‌ات بهم زدن، درست، ولی هیچ ربطی به ما نداره» گفتش که منظوری ندارد و گفتم: «می‌دونم عزیزم! ولی عادت که شد کار به جاهای باریک می‌کشه.» گفت که نمی‌فهمد جای باریک یعنی چه یا چه نوع کنایه‌ایست و من گفتم: «یعنی خطبة عقد.» گفت که خودش می‌فهمد و احتیاجی به یادآوری ندارد و شروع کرد به خندیدن. گفتم: «پس خوشحالم. ما هفته‌ای یک بار اونهم سه ساعت پیش هم می‌آییم که خوش باشیم می‌فهمی! خوش بگذرونیم و فکر کنیم تنها خودمون دو تا تو این دنیای مزخرف هستیم.» اوهم گفت که قبول دارد و واقعا" همین طور هست و دیگر صحبتی نکردیم.

ولی حرف من همان جمله بی‌معنی است. نمی‌دانم چرا وقت خداحافظی از همه جا، آن جمله را گفتم. خب ناراحت شد. نه این که از این رمانتیک‌های عاشق پیشه باشد. ولی شش ماه هم کم نیست. به هم عادت کرده‌ایم. دلش گرفت. متوجهش شدم. ولی ازقصد گفتم. خواستم اذیتش کنم. دلهره پیدا کند. و بعد آن را از نگاهش بفهمم و کیف کنم. چقدر دیوانه‌ام. مثل قهرمان‌های داستایوفسکی.

ما یک رابطه کاملا" واقعی داریم. بدون هیچ تعهدی. فقط می‌خواهیم خوش باشیم. بخندیم. گریه کنیم. بزنیم تو سر هم و کاملا" سبک شویم و بعد خداحافظ. حتی پای این خداحافظیش هم ایستاده‌ایم. یعنی امکان این که هر خداحافظی، آخرین خداحافظی باشد و حتی بدون هیچ مقدمه چینی. شاید تا ابد. اما چرا من آن جمله لعنتی را گفتم. چرا چشم‌های او که اصلا" هم درشت نیست، یک جوری شدند. من مطمئن هستم، نه. چشم‌هایش اصلا" درشت نیستند. وقتی دم در ایستاده بودم حتی به این فکر افتادم که دماغش هم همچیــن صاف نیست. یک جور انحنــای به طــرف چپ. من مطمئنــم. از این جــا می‌فهمــم مطمئــن هستـم که وقتی دم در آمد و بهم گفت چرا متوجه تغییر قیافه‌اش نشدم گفتم: «چرا شدم.» گفتش که چی؟ گفتم: «مدل موهات.» خندید و گفتش آره مدل مصری زده و بنظر من بهش میاد؟ چون یک روزی من مثلا" زنی را دیده‌ام و گفته‌ام که از مدل موهایش خوشم آمده. با این همه یادم نیامد و گفتم: «برام فرقی نمی‌کنه عزیزم.» و بعد آن جمله را گفتم. اگر رمانتیک بودم چهار ساعت بهش زل می‌زدم و از مـــوهــایش تعریف و تمجید می‌کردم.نه. فقط نمی‌دانم چرا یک دفعه بچه بازی در آورد. آمد تا سر پله‌ها و گفت: «واسه چی گفتی؟» نگاهش نکردم. گفتم: «همینطور الکی.» گفت: «الکلی هستــی ولی الکی نگفتی.» گفتم: «خب الهام و از این حرفا بهم دست داد.» گفت: «نرو.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «به دلم بد میاد. مگه نشنیدی میگن مستی و راستی.» گفتم: «مزخرف نگو. من ظرفیتم بالاتر از این حرفهاس.»

وقتی رسیدم طبقه همکف و در را باز کردم، برگشتم کنار نرده‌ها و از میان نرده‌ها به بالا نگاه کردم. او هم داشت مرا می‌دید. داد زد: «رسیدی خونه‌تون زنگ بزن.» برگشتم و در را محکم بهم کوبیدم. آن قدر خر است که نمی‌فهمه از طبقه چهارم نباید داد بزنه آن هم با این وضعیت جمعه‌های ما، همسایه‌های بیکار هم منتظر و گوش به دیـــوار هستند. شاید هم می‌خواد قضیه یک جوری روشن بشود. شاید... ولی نه. وقتی در را بستم از پشت اف اف صدایم زد: «عوضی، گفتم رسیدی خونه‌تون زنگ بزن.» منم آهسته داد زدم: «از این بچه‌بازیها نداریم» و رفتم.

فکر می‌کنم یک پراید از کنارم رد شد. یکی از این ژیگولوهای شقیقه چخماقی که یه پیت روغن روی موهایشان خالی می‌کنند، سوارش بود. سریع برگشتم و به ماشین خیره شدم. تنها بود. به راهم ادامه دادم. تلفن‌زدن و حال و احوال کردن، مخصوص دختر و پسرهای نوزده ساله‌اس نه ما که فوق لیسانسمان را هم گرفته‌ایم. ولی گفتم که کرم از خودم بود. یه طوری گفتم امشب می‌میرم که ترسید. وقتی هم گفتم می‌میرم، مثل هر جمعه شب نخندیدم شاید اگه یک کم می‌خندیدم مسئله عادی می‌شد. مثل همه چیز ما که عادی هست. یعنی واقعا" فکر کرده بودم که حرفم از بس شوخیست، امکان دارد راست از آب دربیاید. می‌مردم چه دخلی به او داشت. او با کس دیگری می‌توانست بدون دلبستگی‌های معمول خوش باشند یا اصلا" عروسی کنن. آخرش چی؟ که چی؟ یعنی چی؟ چه جالب چی؟ چی تو چی‌توزه؟ همه جای شهر پر از همین جمله‌اس. چی بود تو آن پراید؟ غیر از یک ژیگولوی کله روغنی؟ یه دفعه یادم افتاد شال گردنم را جا گذاشته‌ام. برگشتم. ژیگولو داشت در جلویی ماشینش را قفل می‌کرد. بعد موبایلش زنگ زد. قدم‌هایم را آهسته کردم. هی سر موبایلش داد می‌زد. وقتی به چند قدمیش رسیدم صحبتش تمام شد. زنگ طبقه سوم را زد. خودم دیدم. مطمئنم. یادم افتاد که شال گردنم را تو جیب پالتویم گذاشته‌ام. برگشتم.

حالا تو پارک روبروی خانه ناهید نشسته‌ام. دیگر کاملا" شب شده. تاریک تاریک. می‌خواهم یه کم روی فردا فکر کنم. باید تمرکز کنم. جلسه فردا به تمرکز بالایی احتیاج دارد. گرچه همه‌اش تشریفات است. نام. میزان تحصیلات. سابقه کار. میزان حقوق درخواستی؟ خب یه میلیون تومان سر هر برج. شما دارید که بدهید؟ چه مزخرفاتی. راستی داشت یادم می‌رفت. فردا شنبه‌اس. لعنتی. فکر کنم پدر و مادر ناهید دوشنبه بیان تهران. اگر پنج‌شنبه تشریفشان را نبرند چی؟ تکلیف جمعه ما چی می‌شود؟ مزخرفا. می‌آیند که چی‌؟ حتما" به خاطر این که طفل معصومشان یه کم دست پخت مامان جانشان را بخورد و در شهر غربت، دلش نگیره. طفل معصوم. واقعا" که. بلند می‌شوم. پراید هنوز تکانی نخورده.

دهانم را باز می‌کنم. گر گرفته‌ام. ها می‌کنم. عاشق این بخارهام. دهن‌های دودکشی. دودهای بی‌خطر. آب حوض پارک یخ‌ زده. کنار حوض ایستاده‌ام. ماهی‌ها اون زیر یخ، پرسه می‌زنند. چرا ماهی‌ها یخ نمی‌زنند؟ خم می‌شوم. می‌خواهم دقیقتر ببینم. چیزی دستگیرم نمی‌شه. اگه قرمز نبودند، هیچوقت نمی‌شد دیدشان. نه. چیزی دستگیـــرم نمی‌شود. فقط می‌دانم که مدام تو این پرسه زدن‌ها دهانشان را باز می‌کنن. یعنی داد می‌زنند؟ یه دست کوچولو به پشتم می‌خورد. برمی‌گردم. یک بچه‌اس. تازه راه افتاده. آنقدر کلاه سرش کرده‌اند که معلوم نیست دختره یا پسر؟ می‌خواهم بغلش کنم. اگه منم زن داشتم بچه‌ام الان این قدی بود. آب دمـــاغش راه افتـــاده. خیلی بــاحال. مادرش می‌رسد. از دهن مادرش مثل اسب‌های چاپار بخار بیرون می‌زند. می‌پرسم: «دختره یا پسر؟» بچه‌رو محکم بغل می‌کند و می‌رود. چند قدم جلوتر بر می‌گردد و یه نگاه سریع می‌اندازد و می‌رود . مثه این که آدم ندیده است. ولش. مطمئنم. زنگ طبقه سوم را زد. خیلی مسخره‌اس. یک باجه تلفن اونور خیابان است. یه دختر آن تو هست. با کی دارد صحبت می‌کند؟ همه‌اش وراجی. همه‌اش دوستت دارم و تا آخر دنیا باهاتم. بعد هم حلقه‌های هآهنی زرد طلایی و یه عمر مصیبت و صدای ونگ بچه‌ها. نه. مزخرفه. باید سوار تاکسی بشم.

ولی اول باید از عرض خیابان بگذرم. وسط این اتوبان لعنتی یه مشت نرده‌های موازی می‌ریزند که کسی نتواند به راحتی رد شود. چرا؟ دارد دیر می‌شود. پول خرد هم ندارم. حتما"باز با راننده تاکسی حرفم می‌شه. نکنه قراره تاکسی سر پول خرد با من دعوا کند و من تو اون زد و خورد بیفتم وسط اتوبان و یک ماشین از رویم رد شود؟ چه جالب. همان ناخودآگاه.

خب بـــاید بروم. یه تـــاکسی نارنجی رد شد. امشب فقط سوار تاکسی می‌شم. اونم فقط نارنجی. نه هر مســافرکش لــق لقو. با آن آهنگ‌های بند تنبونی. «سرتو بذار رو شونه‌هام گریه‌ام می‌گیره». چرا من گریه‌ام نمی‌گیرد. مزخرف. باید رد شوم. ولی مگر ماشین‌ها میذارن من از عرض این خیابان لعنتی رد شوم. یه کم صبر می‌کنم. باجه‌های تلفن تاریکن. نه مثل فیلما. تو فیلم‌ها همه باجه‌ها چراغ دارن‌. روشنن‌. آدم فکر می‌کند توش گرمه. بعد یه دفعه از تاریکی تیر می‌زنند به باجه‌های روشن. بعد یک نفر که از دهنش خـــون بیـــرون می‌زنه، کف باجه می‌افتد. یعنی این دختر یهو می‌افتد؟ از دهنش خون بیرون می‌زنه؟ ولی می‌گویند آب آلبالو یا شربتی، چیزی می‌دن، چه باحال. یعنی داره با کی حرف می‌زنه؟

باید فکرم را جمع و جور کنم. باید یه تلفن به خانه بزنم و به مامان بگم دیر میام. یعنی کاردارم. خب حال خونه را ندارم. غروب جمعه و اتاق روشن شدة پدر با مهتابی. یه کم تو همین اتوبان قدم می‌زنم. شاید یه سیگار کشیدم. یه دیدی هم به روزنامه‌ها می‌زنم.
فردا. چقدر طولش میده. چرا برنمی‌گرده منو نگاه کنه؟ فکر کنم خوشگل باشه. باید برم جلوتر. اگه صداش زمخت باشد خوشگله. ولی صداش‌رو نمی‌شنوم. یعنی این ماشین‌های لعنتی نمی‌گذارن، هی رد مـی‌شـن. یادم آمد. یه خوشگذرونی خوب. کافیه شیر یا خط کنم. اگه شیر اومد خوشگله و اگرخط اومد، زشتـه. ولـی پـول خـرد نــــدارم. برگردم کنار پارک. همون بقالیه. حتما" دارد. خدا کنه تا وقتی برگردم صحبتش رو طول بدهد.

راه می‌افتم. برف یواش یواش شروع کرده. ولی گرممه. خدایا کاری کن طولش بده.

رسیدم. وارد می‌شم. یه زن با زنبیلش غرغر می‌کند. از مغازه می‌زند بیرون. سردرنمیارم. فقط می‌شنوم بقال به بغل دستیش می‌گه: «باور نمی‌کند خوب به درک.» چه چیز رو باید باور کرد؟ کله بقال گرد تا گرد کچله. یعنی بی‌مو یک ریش توپی هم دارد. چقدر جالب. چقدر شبیه. یعنی مثه همون مردی که پریشب تو خونه علی اینها می رقصید. من نشسته بودم خیلی شلوغ بود. خر تو خر. اون پسره که ارگ می‌زد چه ابروهایی داشت. مشکی مشکی. خیلی خوشم اومد. به هیچ دختری نیگا نمی‌کرد. فقط می‌خواند. همه صداهارو هم بلد بود. تقلید می‌کرد. هیچوقتم اون آهنگ مزخرفه‌رو نخوند. «سرمو بذار رو شونه‌هات گریه‌ام می‌گیره.» سرمو بذارم یا سرتو بذارم؟ ما هیچوقت سرمان را روی شونه‌های هم نمی‌ذاریم. تازه، من هیچ‌وخ گریه‌ام نمی‌گیرد. بخاطر همین ازش خوشم اومد. یعنی اون دختره که می‌رقصید مدام می‌رفت جلوش. حسابی می‌خواست قالب کند. ولی اون تو یه عالم دیگه بود. نمی‌دونم. باید خوش گذروند.

ولی خوب وقتی یه نفر از یه نفر دیگه خوشش میاد و فقط بروبر نگاهش می‌کنه چه فایده؟ آن وقت همه چیز به یه انرژی متراکم تبدیل می‌شه که ما بهش می‌گیم عشق. نه. مزخرفه. بقال هم بروبر دارد نیگام می‌کند. عاشق من شده. چقدر دوستت دارم.

می‌گه: «چیزی می‌خواستید؟» می‌گم: «بله؟» می‌گه: «عرض کردم چیزی می‌خواستید؟» می‌گم: «شما خیلی قیافه‌تان آشنا است.» می‌گه: «چطور مگه؟» به مغزم فشار میارم: «شما پریشب در یک مهمانی نبوده‌اید در خانه علی آقا؟» می‌گه: «نخیر ولی چه جالب.» می‌گم: «داشتید می‌ءرقصیدید.» می‌گه: «می‌رقصیدم؟» می‌گم: «بله با آن خانمی که موهای بلند مشکی داشتند و یک لباس لختی مشکی پوشیده بود.» می‌گه: «آقا شما حالتان خوب است؟» می‌گم: «بله!» می‌گه: «پس لطف کرده بفرمائید امرتان چیست؟» باید فکرمو جمع و جور کنم. ولی هیچی یادم نمی‌آد. می‌گم‌: «هیچی قربان!» می‌گه‌: «ما کسب حلال می‌کنیم شما حالتان خوب نیست لطفا" مزاحم نشوید.» بیرون میام. یه سکه پنج تومنی کنار یک تکه روزنامه همشهری که خیس شده برق می‌زند. برش می‌دارم. میگذارمش تو جیبم. خط داره ولی به جای شیرش یه چند تا گلدسته‌اس. چقدر شبیه بود. دروغ می‌گفت. ولی دروغش چیه؟ حتما" اون نبوده. چقدر راحتم. آزاد . هروخ به خونه برم. هروخ از خونه بیام بیرون. مال خودمم. فقط گرممه. مطمئنم به اندازه بود. برف زیاد شده. تا صبح یک قد برف رو زمین می‌مونه. باید سرعتمو بیشتر کنم. ولش کن. اصلا" از خیر رد شدن از اتوبان گذشتم. یه کم که پیاده برم خسته می‌شم و بعد تاکسی می‌چسبد‌.

یه مرد چتری از روبرو میاد. چه عجب! روی چترش چقدر برف نشسته. موهای سرمو می‌تکونم. اصلا" برفی روش نیست. همه‌اش آب شده. نمی‌دانم. شاید اون مرد چتریه می‌خواد یه کم راه بره و بعدش سوار تاکسی بشه. چرا ایستاد؟ هان. تلفن. چطور ندیده بودم؟ از این کابین‌های جمع و جور که اصلا" چراغ نمی‌خواد. فقط سرت می‌رود توش. باید یه تلفن بزنم. برای فردا. ولی اسمش یادم نمیاد. قراره همه چیزرو ردیف کنه. اسمش چی بود خدا؟ مخ فلسفه بود. مثلا" دارد با کی حرف می‌زنه؟ پول خوردم که ندارم. شاید این مرد داشته باشد.
بذار تلفنش تمام شه. اونوقت. ولی مثه این که تازه چونه‌اش گرم شده. گرممه. ولی پاهایم یخ زده. انگشتام.

یعنـــی چی؟ بشینم رو این جدول. ماشینا با سرعت می‌گذرن. چه خوشحالن. مزخرفا. ماشین سواری کیف داره. غروب جمعه. بچه‌ات از پشت با دستش هی بزنه تو سرت. برایش شعر بخونی. غروب جمعه. برفا شده‌ن. لجن.

باید فکر کنم که دوشنبه قراربود چه اتفاقی بیفته که من این قدر نگرانم. نمی فهمم. یادم نمیاد.

تموم شد. چتریه تلفنو گذاش. ولی نه. این. این که مرد نیس. زنه. دیگه همه جا سفید شده. سفید. می‌رم جلو: «خانم، ببــخشید! من به یک دوریالی یا حداکثر یک پنج ریالی احتیاج دارم.» جوابمو نمی‌ده. چرا؟ می‌ره. بره. بدرک.چه فرقی می‌کنه. نهایتش همینه که هس. گوشی تلفنو برمی‌دارم. لعنتی. کارت می‌خواد. کافیه کارتو فشار بدی. همه‌اش می‌نویسه Interruption...

اون‌وخ باید دوباره فشار بدی. چه جالب. یه کارت کار یه دوزاریو می‌کنه. کافیه آدم بتونه حواسشو جمع کنه. اون‌وخ می‌تونه با یه دوزاری خوش بگذرونه. هم تلفنی می‌زنی هم شیر یا خط می‌کنی. مثلا" اگه شیر اومد فردا استخدام می‌شی و اگه خط اومد، نه. ولی با کارت چی؟ فقط باید هی فشار بدی. Please insert. . ولی آدم اگه یه کم حواسشو جمع کنه می‌تونه با یه کارتم خوش گذرونی بکنه. می‌ندازه بالا. اگه اونطرفش که آبیه افتاد زمین دیگه آدم جمعه شبا حالش نمی‌گیره و اگه اونطرفش که سفیده اومد، دوشنبه‌های باحالی داره.

باید جیبمو از کیفم بکشم بیرون. یالا! آهان. یه کارت پیدا شد. به سوراخ تلفن نیگا می‌کنم. باید فکرمو جمع و جور کنم. باید دقیق باشم. باید بتونم زل بزنم. یه کم بالا و پائین کارت فرو نمی‌ره. چن بار زور می‌زنم. چه جالب. پدرسوخته. سوراخه جا خالی می‌ده. یه پیکان. نور بالا. نورتو بنداز پائین آشغال. کارت من. عیب نــداره. ستوان‌دوم وظیفه مهندس مسعود کوشان. می‌شناسمش. آشناس. خیلی هم. گرما. کاپشن. گرممه. نشستن. خستگی. طاقباز. آسمون. ماه. گردگرد. برف میاد. گرما. ناهید. مسعود! خوابم. دوست دارم. سایه. چتر. فردا. نه. هشت صبح. اول وقت. هشت صبح.

نظرات 1 + ارسال نظر
ناشناس 1393/01/02 ساعت 14:41

خیلی مسخره و مزخرف بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد