پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید و باز هم خندید .
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
ادامه مطلب ...زن جوان ایستاده بود و سرشار از احساس دریاچه زیبا و طبیعت بکر اطراف آن را تماشا میکرد که دو دست گرم از پشت سر آرام دید چشمانش را پوشاند، زن غافل گیر و ذوق زده شده بود. با انگشتان سفید و کشیده شروع به لمس کردن آن دو دست کرد. دستان استوار و گرمی بود که میتوانست به بازوانی قوی و سینه ای پهن و مردانه ختم شوند.
زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر میشد، انگار میتوانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر میشود.
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت:...
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.