داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

نیاز

زن جوان ایستاده بود و سرشار از احساس دریاچه زیبا و طبیعت بکر اطراف آن را تماشا می‌کرد که دو دست گرم از پشت سر آرام دید چشمانش را پوشاند، زن غافل گیر و ذوق زده شده بود. با انگشتان سفید و کشیده شروع به لمس کردن آن دو دست کرد. دستان استوار و گرمی بود که می‌توانست به بازوانی قوی و سینه ای پهن و مردانه ختم شوند.
زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر می‌شد، انگار می‌توانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر می‌شود.

پلکهایش به هم فشرده می‌شد. سعی می‌کرد دستها را از چشمانش جدا کند اما نمی‌توانست. انگار هنوز صاحب این انگشتان پهن و چندشناک که روی گونوانش چم بره زده بودند مصر بود زن جوان ماهیتش را حدس بزند. چشمانش را به سختی گشود، از لای درز انگشتان به هم تنیده دریاچه و اطرافش قطعه قطعه شده بود. توی زندانی افتاده بود و شکنجه می‌شد.
سعی کرد بر همه چیز مسلط باشد نمی‌خواست خود را ببازد نامزدش همین اطرف دنبال هیزم می‌گشت تا آتشی به پا کنند. اگر فریاد می‌زد حتما صدایش را می‌شنید. این بار جسورانه انگشتانش را در امتداد دستهایی که دور چشمانش حلقه شده بود بالا برد، اما هرآنچه از آن انگشتان و مچ و ساعد می‌یافت بیشتر بر وحشتش می‌افزود.
چند بار دیگر از نامزدش خواست بس کند و تاکید کرد او را شناخته. اما گویی این دستها بر بالین چشمانش جا خوش کرده بودند و قصد جنبیدن نداشتند. هرچه سعی کرد صدایی از پشت سر تشخیص نداد تا در شناسایی مرد غریبه کمکش کند. دهانش خشک شده بود و قلب در چشمانش می‌تپید. کمکم از این شوخی زننده متنفّر می‌شد، تقلا کرد و سعی می‌کرد خود را از این چنگال شوم رها سازد.
شروع کرد به فریاد زدن روی انگشتان به هم بافته ناخن می‌کشید و خود را به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد هرچه بیشتر تلاش می‌کرد، اختاپوسی که صوتش را پوشانده بود سمج تر بر کاسه چشمان قربانی اش فشار می‌‌آورد، نامزدش را صدا می‌کرد و کمک می‌خواست، صدای دسته جمعی پرندگان را می‌شنید که ناگهان می‌پریدند. به دستهای بیگانه آویخته بود و جیغ می‌کشید، تا آنکه از فرط هیجان و وحشت بی‌هوش روی زمین افتاد.

چند دقیقه بعد وقتی چشمانش را بازد کرد دنیا پیش چشمش تار و مخوف می‌نمود چند بار پلک زد، سرش روی پاهای نامزدش بود، صورتش از نم آب خنک دریاچه که که به صورتش پاشیده می‌شد لطیف و بچه گانه شده بود. چشمانش پف کرده و پرخون بود و جوی اشک، انگار سدی برداشته شده باشد طغیان کرده بود. مرد جوان که هنوز از حالت نامزدش مبهوت بود، وحشت زده اما آرام و با حوصله از او پرسید چه اتفاقی افتاده؟ زن اشک می‌ریخت و دور خودش جمع شده بود.
پرسید پس تو کجا بودی. مرد به کوپه هیزم ولو شده روی زمین اشاره کرد و پیراهن پاره اش را نشان داد و گفت عزیزم دنبال هیزم بودم که ناگهان داخل گودال پر از خار و خاشاک سقوط کردم تا صدای فریادت را شنیدم خودم را رساندم و دیدم بی‌هوش افتاده ای.
چه اتفاقی افتاده؟ زن انگار که از گرداب مرگباری جان سالم به در برده باشد خود را در آغوش نامزدش انداخت و زار زار ‌گریست و بریده بریده  ماجرا را تعریف می‌کرد. مرد جوان با ظاهری متاثر و غضبناک سعی کرد همسرش را دلداری دهد، از او خواست آرام باشد و بلند شود تا از آنجا بروند. زن آسیبی ندیده بود تنها وحشت زده بود و شکسته. سرخی جای دو دست روی گونه هایش مانده بود انگار سایه ای انگشتانش را دور چشمان زن به هم بافته بود و قصد رها کردن نداشت. بازوی قوی نامزدش را محکم چسبید و با تمام وجود سعی می‌کرد به آن تکیه کند و خود را سرپا نگه دارد.
مرد نیز با ظاهری آشفته اما استوار و قدرتمند با یک دست یک بغل چوب خشک را حمل می‌کرد و دست دیگر را دور شانه های زن که حالا با تمام وجود احساس امنیت می‌کرد حلقه کرده بود. پیراهن مرد پاره شده بود، سر و صورتش زخمی بود. روی انگشتان خار گزیده اش رگه های خون تازه می‌درخشید. موازی و کش‌دار، انگار یکی پشت دستش چنگال کشیده باشد.


نظرات 1 + ارسال نظر

چرا اینکارو کرد؟
که زنش حس کنه یه حامی داره؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد