داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

رز سرخی برای محبوبم

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای 
انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. 
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت 
دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک 
کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
 اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف
داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.


ادامه مطلب ...

نامه گمشده

در طول زندگی ام دنبال شانس‌هایی بوده‌ام که به بهتر شدن موقعیت‌هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگی ام بد نیست و عموماً‌ شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتی نداشته‌ام. هرگز به اندازه کافی پول نداشته‌ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده‌ام. ‌هدفها‌یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف‌های جدیدی هستم که البته آن‌ها نیز هدف‌های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز‌هایی بوده ام که نیاز‌های ضروری‌ام را برآورده کنند. این نیاز‌ها چیست دقیقاً نمی‌دانم اما به هر حال در پی‌اشان هستم. احساسم این است که شانس‌هایی هست که عاقبت به من رو می‌آورد و اجازه می‌دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می‌خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم فکر می‌کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعاً اتفاق افتاده‌ و جزیی از سرگذشت من شده اند.
ادامه مطلب ...

داستان زیبا و خواندنی همزاد

شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت که حکم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در یک روز بهارى که درختان پس‏ از یک سرماى هشت نه ماهه در فاصله یکى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ کرده بود، رکسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از کنار پارک معهودش‏ گذشت. آرزویى گم در دلش‏ جوانه زد، "کاش‏ مجبور نبودم به سر کار بروم. همین جا پیاده مى‌شدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلاى این درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی که درختان مثل دیوارى سبز آن را احاطه کرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در یکدستى دست کمى از زمین سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از کنار پارک گذشت و این سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراکنده، درخت‌هاى پراکنده و وسائط نقلیه در دیدرس‏ نگاهش‏ بودند. رکسى آرزوى محالش‏ را از یاد برد. به روز درازى که در پیش‏ داشت، فکر کرد. کتابى که در دستش‏ باز بود، روى زانویش‏ رها شد. خستگى پیش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ کرد. کابوس‏ بیکارى هم مثل ابر تیره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.

ادامه مطلب ...

امروز چه خواهی شوی؟

اشیاء با من حرف می‌زنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را می‌فهمم. از تنهایی هاش می‌گوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل می‌زده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام می‌گیرد و هی زار می‌زنم و با سنگ حرف می‌زنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمی‌زنم خودشان می‌شوم.

ادامه مطلب ...

یک بستنی ساده

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

یک بشقاب قلب

 خانم دانیلز آن روز داشت حوله‌های اتو شده را تا می‌‌کرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه کارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت کافی داشت که به کلاس «امور اداری»‌اش برسد. این آخرین ترم کلاس بود و دیگر می‌‌توانست یک 
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا کند. دو سال بود که در متل «سان شاین» کار می‌‌کرد. یک آپارتمان جمع و جور هم اجاره کرده بود. صبح‌ها سرکار می‌‌رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری‌های متل بیشتر راننده کامیون‌ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده‌ داری به حساب می‌‌آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می‌‌کرد. مردی بلند قد و متین که هفته‌ای دو بار به متل می‌‌آمد و دست کم یک قهوه می‌‌خورد. بت احساس می‌‌کرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می‌‌دید قلبش تالاپ تولوپ می‌‌کرد یک روز تصادفی عکس زنی زیبا را به همراه دو بچه در کیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می‌‌کرد دیگر به این موضوع فکر نکند و با او هم مثل بقیه مشتری‌ها برخورد می‌‌کرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می‌‌گفت بعد از این همه سال بالاخره یک نفر پیدا شد که به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...

ادامه مطلب ...

کمک به عشق

روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند . شادی ، غم ، غرور ، عشق و ...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند و جزیره را ترک کردند . اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود .

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ثروت گفت : نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست .

ادامه مطلب ...