داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

امروز چه خواهی شوی؟

اشیاء با من حرف می‌زنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را می‌فهمم. از تنهایی هاش می‌گوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل می‌زده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام می‌گیرد و هی زار می‌زنم و با سنگ حرف می‌زنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمی‌زنم خودشان می‌شوم.

وقتی هر کی رسید، نشست روی آدم و لم داد خب آدم مبل است دیگر. و حالا من، یعنی مبل، گریه اش می‌گیرد تا بخواهد بگوید چه دست هایی دسته اش را فشرده اند تا خودشان راحت تر بلند شوند و بنشینند. بعضی از ماها مبل تاشو ایم. راحت تا می‌شویم، باز می‌شویم، قشنگ شکل خودمان را تغییر می‌دهیم تا آدم ها روی مان بخوابند، غلت بزنند و خستگی درکنند.

از بیرون که می‌آیم، در اتاقم را که باز می‌کنم یادم می‌افتد که مدت ها اتاق بوده ام. بعد هی می‌خواهم فرار کنم فرار. وقتی آدم برای خلوت خودش هیچ حرمتی قائل نشد، هیچ حضوری در خلوت خود نداشت، خب می‌شود اتاق. هی بغل بغل آدم‌های تنها در خود جا می‌دهد. اتاق است دیگر، یک چهار دیواری امن. تازه، به در و دیوارهاش هم تابلو و قفسه می‌کوبند تا خاطرات و حس های خود را طبقه طبقه جای دهند و هی خودشان را بیشتردر آن بچپانند.

یکی از مریض های اینجا، دکتر می‌گوید حالش خیلی بد است. مرتب بهش آمپول می‌زنند. به من قرص می‌دهند. اگر کسی حالش بد شود و بد حال بماند، می‌برندش طبقه ی بالا. اما هیچوقت از طبقه ی بالا کسی را نمی‌آورند پایین - ما زبالاییم و...چی؟ توی سرم ویزویز می‌کند. یعنی مال این قرص هاست؟ دکتر را خیلی دوست دارم. به دکترها که سرد و عبوس و از خودراضی اند نمی‌رود. با هم خیلی گپ می‌زنیم به زبان خودمان. دکتر، تاجیکی است. وقتی حرف می‌زند شیرین دلم غنج می‌زند. گفت اسمش - جی هان - جهان است. از مریض ها می‌گوید ازکشورش، از دوقلوهای خواهرش، در و بی در. گوگوش را می‌شناسد، حافظ می‌خواند. هی می‌پرسد پیرمغان چه می‌شود، مغبچه گان چه ها. نوشته هایم را با خودش می‌برد و می‌خواند. چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، این اتاق بغلی حالش خراب است. نمی‌دانم این زن، بدتر ازمن با خودش چی کار کرده که شده مثل چوب خشک. روزها می‌رود تو راهرو، ساعت ها یک شکلی سرپا می‌ایستد که آدم نمی‌تواند دوام بیاورد مگر چوب‌لباسی باشد. هی براش زار می‌زنم، می‌گویم دستانت خسته شد، گردنت کش آمد، می‌گوید - بذار مردم اگر چیزی دستشان است آویزان کنند. می‌گویم بس کن، می‌آیند می‌برندت طبقه ی بالاها. باز همانطورچوب‌لباسی ایستاده.

امروز دکتر کتابی را که می‌خواستم برایم آورد بعد رفت کنار پنجره و رفت تو ابرها. دکتر بعضی از ما را نمی‌تواند مثل بقیه مریض ها نگاه کند، برای همین می‌رود کنار پنجره، یک عالم وقت می‌ایستد. توی اتاق چوب‌لباسی هم همینطور. گاهی انقدر می‌ایستد تا یکی صداش کند. دست می‌کشد روی کتاب روی اسم یونگ، می‌گوید تو که خودت یک پا دکتری. کتاب ها را دورم چیده ام. نمی‌توانم قبول کنم که دیگر نمی‌توانم کتاب بخوانم. نمی‌توانم تمرکز بدهم. خیر سرم دارم رساله ام را می‌نویسم. یعنی مال این قرص هاست؟

این جا جای بدی نیست. شاید به خاطر حضور جهان است. وقتی می‌آید ما را ویزیت کند، اول سرش را کج می‌کند تو اتاق، بعد جهان می‌خندد. انگار عمویی دایی‌ی مهربانی آمده عیادت ات . اما طبقه ی سوم جای بدی است. از آن جاها که الهی چشم شما بهش نیفتد. با کنفسیوس توی بالکن هواخوری آشنا شدم. آمد جلو دست داد خودش را معرفی کرد، کنفسیوس. کلمات قصارانگلیسی – صربستانی، قره قاطی به هم می‌بافد. به چشم برادری، شکل اش بد نیست. لب هاش قاچ خورده، لب پایین اش مثل انجیررسیده باز می‌ماند. کنفسیوس بو می‌دهد. از تو، دماغم را می‌گیرم از دهان نفس می‌کشم. با هم راه می‌رویم تو آفتاب. تو چشم هاش شعله دارد. می‌ترسم تو چشماش زل بزنم. ناخن هایم را کف دستم فرو می‌کنم، زل می‌زنم تو چشماش. چشم هام گر می‌گیره - گرگر آتیشه دلم. آتیش آتیش . یعنی مال این قرص هاست؟ یا مال عذاب وجدان است؟

به صدای آتش گوش کرده‌ای ؟ جزجز کردنش را می‌گویم. بعد همه می‌نشینند دورت و با رقص شعله هات، آبی و سرخ رویا می‌بافند. آدم وقتی آتش می‌گیرد و فقط می‌خواهد با شعله هاش برقصد، دیگر یاد سردی خاکستر نیست، آن وقت گر می‌گیرد. بعد آدم ها از گرمایت گرم می‌شوند، شب ها را تا صبح کنارت سر می‌کنند و تا وقتی خودشان می‌خواهند، هیمه ات را هم می‌زنند تا هی گر بکشی. بعد وقتی سپیده شان دمید و آتش دلشان را زد، تبدیل به خاکستر سرد می‌شوی و بعد وقتی خاموش شدی، حتی یادشان نیست کی سرخ بودی، کی آبی؟ یا کی آبی و سرخ به هم می‌تنیدی.

امروز به من هم آمپول زدند. بعد از آن که پریدم روی زن نظافتچی . همین زنی که لخ لخ کنان این جاها را برق می‌اندازد. وقتی لخ می‌زند و از آن دور می‌آید دیگر شکل آدم نیست، یک هیبت خاکستری است که همیشه با سطل و زمین شورش می‌آید، انگار به تنش چسبیده باشند. یک روپوش خاکستری هم تنش است. موها و چشم هایش هم همینطور خاکستری است. چشم هاش قشنگ است اما بی فروغ، نگاه ندارد. لخ می‌زند، جان می‌کند، اینجاها را برق می‌اندازد وهی ونگ می‌زند یک چیزی با خود می‌خواند. دکتر می‌گوید یک جورلالایی است که در کشورش برای بچه ها می‌خوانند. وقتی لخ زدنش کش می‌آید، با هم می‌نشینیم سیگاری دود می‌کنیم. می‌روم تو نخ اش، شرٌ و شوری نهفته، زیر خاکستردارد. یعنی، خاکستری با حال است. چنان پک می‌زند که ابری از دود، هیبت خاکستری اش را محو می‌کند. دکتر خودش به من آمپول زد. وقتی داشت هوای آمپول را می‌گرفت، دست هاش را دیدم و خواب ناز موهای دست و ساعد که یک ور یک ور،خوش نقش، روی هم خوابیده. دکتر حالیش نیست که دارم دست هاش را دید می‌زنم. خیلی آرام و مودب می‌گوید باید بروم از خاکستری معذرت بخواهم. گفتم چشم دکترجان، می‌روم. اما من خاک بر سر، نتوانستم مثل آدم بگویم، ببخشید. لابد مال این قرص هاست. باز پریدم یقه ی خاکستری را گرفتم، هی تکانش دادم. هی هوار زدم – یادت نیست یک روز می‌رقصیدی؟ یادت نیست یک روز سرخ و آبی بودی؟ آخه چرا ونگ می‌زنی؟ انقدر لخ نزن. برقص. شلنگ بنداز، بچرخ، اینطوری. بعد دکتر باز به من آمپول زد. چراغ قوه انداخت تو چشمم، پلکم را کشید بالا و دولا شد تو صورتم. های نفس دکتر، بی امان، تخت را قرق کرد. از بوی ویسکی شب قبل، عطر و پیتان سر و سبیل و گرمای وجودش رعشه می‌گیرم. این روزها دکتر بیشتر به من سر می‌زند و نوشته هایم را زیر و رو می‌کند، بعد می‌ایستد کنار پنجره، می‌رود تو ابرها. گاهی سر به سرم می‌گذارد می‌پرسد – امروز چه خواهی شوی؟ می‌گویم سطل آشغال. می‌گویم دکترجان، می‌پرسم دکتر جا ن، تو که دکتری بگو، آدم اول خودش مبل وچوب‌لباسی می‌شود یا یک چیزی توی آدم کم است که آدم را به جای مبل و سطل آشغال عوضی می‌گیرند. جواب نمی‌دهد، حافظ می‌خواند و معنی اش را می‌پرسد. می‌گویم - توی سرم لانه ی زنبور است دکتر جان. دو باره بخوان. با آن خواندنش. شهد و شکر آمیخته، می‌خواند. دلم غنج می‌زند. خواستم به خواب نازِ موهای دستش دست بکشم، مگر می‌شود؟ دکتر زن دارد. چه زنی . افاده ها طبق طبق. از پنجره، هر روز، نگاه شان می‌کنم. توی پارکینگ سوار ماشین می‌شوند و قیژی می‌روند. ازهمین بالا هم پیداست، همچین خودش را برای دکتر می‌گیرد که بیا و ببین. از آن انگلیسی های چس دماغ است. از این بالا دیدم. یکی دو بار دعواشان شده بود، رید به دکتر. انگلیسی دکترهم که به الدرم بلدرم خانم نمی‌رسد، هی پس پسکی می‌رود. من می‌گویم کارازمحکم کاری عیب نمی‌کند. اگر یک وقت با کسی دعوایتان شد به خصوص همسرتان ( در صورت اجنبی بودن) اگر تحصیل کرده هم بود که دیگر چه بهتر، هرچیزی می‌گویید به زبان خودتان بگویید. مثلا فحش می‌دهید، رجز می‌خوانید یا هر چی. خب به درک که نمی‌فهمد، نفهمد. بهتر از تته پته کردن و پس پسکی رفتن است. خانم دکتر، دکتر طبقه ی بالا است. کنفسیوس خوب خانم دکتر را می‌شناسد. دلش پر است. آدم را که گیر می‌آورد، دیگر ول کن نیست. اول درد دل می‌کند، نه خدایا، اول یک سیگار تعارف می‌کند بعد ادای راه رفتن خانم دکتررا در می‌آورد. گردن می‌کشد، کون قمبل می‌کند با کفش های پاشنه بلند مثلا، تق تق. بعد فحش های آبدار می‌دهد. دک و دهانش که کف کرد، فاک فاک می‌کند، تف می‌پراند به سر و صورت آدم. دلش خنک می‌شود.

ما را نوبتی می‌برند پایین، دکتر ما را تراپی می‌کند. طبقه ی سومی‌ها را می‌برند پیش خانم دکتر. عینهو فیلم پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته، کنفسیوس که از اتاق می‌آد بیرون، پشت در، مشت حواله می‌دهد.

چوب‌لباسی را هر روز می‌برند پایین تو اتاق دکتر. من هفته ای دو بار می‌روم. دکتراز دفعه ی پیش چشمش ترسیده، تا از پسرم حرف بزند، چنان گریه زاری را ه می‌اندازم که خودش پشیمان می‌شود. می‌گوید تو باید احساس گناه را برای خودت حلاجی کنی. دارو کافی نیست. باید خودت به خودت کمک کنی. جلوی خودم را می‌گیرم که زبان نگیرم و ووشیون راه نیندازم.

هیچ شده تو صورت کسی گریه کنی؟ تا بیایی لرزش لب ها را بپوشانی، لرزش دست ها را چه کنی. ولی این قرص ها آدم را شل و ول می‌کند. آدم می‌فهمد چه می‌کند ولی نمی‌تواند که نکند- زار زار زار بچه‌هک‌ام زار زار پسرک‌ام زار زار، پسرک‌ام به سرمای قطب عادت نداشت، دور جداره ی قلبش یخ بست. دکتر می‌گوید- این روزها خیلی ها، خیلی از نوجوان ها ملول اند، دیپرشن دارند. حالا گریه ام بند آمده، میخِ دکتر شده ام. زل زل، تو چشم های شفاف جهان، خودم را می‌بینم، مثل پرده ی سینما از جلوی چشمم رد می‌شود. بعد از طلاق، سر دوست پسر اول، پسرک‌ام دور جداره ی قلبش یخ بست، چشم‌هاش قیقاج پیچ برداشت. و از سر نو، سر دوست پسر دوم، چشم هاش دوخته شد به نقش قالی. و سر سیاه زمستان، دوست دختر بابای بچه‌‌، بی هوا، پخ کرد تو دل بچه، بچه را گذاشت پشت در. بچه‌هک‌ام پرپر در جوار مرگ، پرپر در جوارمرگ. راستی به نظر شما، این اسم دوست پسر و دوست دختر، خنده دار نیست؟ به دکتر می‌گویم دکتر جان، ما زن ها، گند زدیم. باز می‌گوید، احساس گناه، ویرانگر است. می‌گوید – خودخوری نکن، این روند زندگانی است. کلمه ی زندگی چنان آتش ام می‌زند که هوار هوار می‌کنم، می‌پرم تندتند می‌زنم تخت سینه ی دکتر، مشت مشت می‌کوبم - آخه تو مادر نیستی. بچه‌ام دور جداره ی قلبش یخ بست، چشم هاش قیقاج پیچ برداشت. و دکتر زنگ می‌زند تا بیایند مرا ببرند. بعد، فرداش انگار نه انگار. می‌آید حافظ می‌پرسد- هرکجا آن شاخ نرگس بشکفد...

چند روزی است یکی را در اتاق من بستری کرده اند. هم وطن است. از اسمش فهمیدم. یک کلام حرف نمی‌زند. دکتر می‌گوید لال شده. سیستم اعصابش فلج شده. هفده هجده سالش بیشتر نیست. صبح تلفنی با مادرش حرف می‌زده، شب، خبر مرگ مادرش را می‌شنود. من خودم، بعد از شنیدن چندتا از این خبرها، بعد از زوزه های ممتد که تو گوشی کشیدم، ماتم ... ماتم به این هایی که از آن طرف آب ها، خبر مرگ عزیزی را می‌دهند، چه دل و جراتی دارند.

این مادر مرده را با صندلی چرخ دار آوردند. غذا هم نمی‌خورد. لب نمی‌زند. دکتر گفت - ببین تو می‌توانی بهش غذا بخورانی . رنگ و رو ندارد. دست هایش بی حرکت است. صورتش در هم فشرده است. مثل فلک زده هاست.

دکتر داشت با تلفن حرف می‌زد. چشمم به سیاوش بود، گوشم به دکتر. دکتر سعی می‌کرد زنش را آرام کند. معلوم بود که خانم دکتر، جرقٌه نموده است. دکترداشت صغرا کبرا می‌چید که در مهمانی شب گذشته، به چه دلیل با خواهرش گرم گرفته و مدتها دوقلوهای خواهرش را نشانده روی زانویش و حتما هی شنگول و منگول و حپه ی انگور کرده و بلند نشده، دوشادوش، به همسرش کمک کند. حالا،هی دست پایین می‌گرفت، کوتاه می‌آمد و مِن و مٍن، توضیح می‌داد که بعد از سالهای سال خواهرش را دیده. و من دلم می‌خواست بلند شوم، محکم یک بامبچه بزنم تو سر دکتر که انقدر توضیح واضحات ندهد. تلفنش تمام می‌شود. زل زده به زمین، گردنش را می‌مالد. سرش را بالا می‌کند، می‌بیند نگاهش می‌کنم، می‌خندد. جهان می‌خندد.

می‌پرسد به سیاوش غذا خوراندی؟ می‌گویم صبر کن اول گره های پیشانی اش را باز کنم با این سگرمه ها که نمی‌شود. بعد کونه ی دستم را می‌گذارم روی پیشانی اش ازچین وسط ابرو، هی دست می‌کشم با فشار تا صاف صاف شوند. هی دست می‌کشم تا خواب موهاش، موهاش پرپشت، منگول منگول است. بعد هی می‌گویم سیاوش سیاوش.

سیاوش پاک مرا هوایی کرده. هیچ هوایی شده ای؟ یعنی آدم نمی‌داند چه مرگش است. هی دلش پر می‌کشد به یک چیز خوبی ولی درست یادش نمی‌آید که آن خوب، چیست. بعد دلش می‌خواهد هی یقه ی این و آن را بگیرد بگوید مگر دنیا آخرشده؟ یک لبخند، فقط یک لبخند. بعد سر انگشت هایم را می‌دوانم روی گونه های سیاوش، روی صورتش لبخند می‌کشم. اگر بخندد گونه هاش چال می‌افتد.

من برای هوا خوری روی ایوان نمی‌روم، همین لب باغچه را دوست دارم. آن بالا بلندی را برای ما درست کرده اند که آفتاب بخوریم و شهر را تماشا کنیم تا دلمان باز شود، اما چطوری؟ ایوان یک نیم دایره است با شیشه های کلفت قدی‌ی بلند. روی شیشه ها هم فوج فوج پرندگان کوچک طلایی کشیده اند، حتما برای این که با سر نرویم تو شیشه. اما چرا پرنده؟ خب هر چیز دیگر می‌توانند بکشند، مثلا ترازوی عدالت یا بنویسند Canada Land of Opportunity.

با خاکستری می‌نشینیم لب باغچه تو حیاط، این طرف آن طرف دونه می‌پاشیم. لول می‌زند کبوتر. کبوترها روی سرو شانه ی کنفسیوس می‌نشینند. کنفسیوس مجسٌمه نشسته، لابلای موهاش پرریزه ها و فضله ی کبوترهاست. خاکستری بافه ی موهاش را باز کرد تا من براش آب و شانه بزنم، دوباره ببافم. ده سال است زمین می‌شوید. هیچ ترقی نکرده. با علم اشاره با هم حرف می‌زنیم. با زبان دل. خب معلوم است چه می‌گوییم. پشت سر خانم دکتر، صفحه گذاشته ایم. میگویم – حالا ما شیرین عقل بودیم ریدیم به خودمان. دکترچی؟ می‌گویم مگر دکتر کور بوده، آخه این چیه؟ انگشت سبابه اش را گذاشت روی لب هایم، گفت - هیس. این یکی از رازهای ابدی دنیاست. دکی، خب گوستاو کارل یونگ هم که همین را می‌گوید. اصلا رساله ی من در همین باب است. حافظ و یونگ و خاکستری و کنفسیوس خودمان، همه‌گی، یک چیز می‌گویند. والسٌلام. بافه ی موهاش را دور سرش پیچیدم سنجاق زدم خوشگل مثل نیم تاج. با سرانگشت به نیم تاج ور رفت، خوشش آمد. با شرم، لبخند زد. قیافه اش با شخصیت است. بلند شدیم که برویم، دست کرد جیب اش، سیگاری که خواسته بودم برایم آورده بود. حالا پولش را نمی‌گرفت. بعد من گریه ام گرفت، چه گریه ای. شما بودید گریه تان نمی‌گرفت؟ بند نمی‌آمد. بعد، تشنج آمد. ولی من حالم بد نبود، شناور در تار و پود خودم و لبخند خاکستری - بند بندان تنم، سلسله بندان تنم. حالا کی باور می‌کرد که من دارم با تشنج ام حال می‌کنم و گرم می‌شوم – بند بندان تنم. خاکستری، دست پاچه، نرس ها را خبر کرد. والیوم ده زدند تو رگ ام، مثل نیلوفر روی آب خوابیدم. صلات ظهر، ازتابش نور آفتاب پاشدم. پلک های داغم را گرفتم زیرشرشر آب سرد، حال داد. رفتم کنار پنجره. پنجره، بوی جهان به خود گرفته، هوای پنجره و آفتاب را کشیدم تو سینه ام. سیاوش وول می‌خورد. حسابی ماساژش می‌دهم. ناکس کیف می‌کند اما بروز نمی‌دهد. بعد خِرکش می‌کشانمش روی صندلی چرخدار، می‌برمش لب باغچه. کنفسیوس هم هست. ای وای، خودش را خیس کرده. خاکستری دارد می‌آید، بشوربمال کند. آفتاب داغ است. سرم گیج می‌رود. تلوتلو می‌خورم. یعنی مال آمپول هاست یا مال آفتاب عالمتاب؟ خودم را به آفتاب می‌سپارم، مست می‌کنم. تا حالا با آفتاب مست کرده‌ای؟ بق بقو. تا بخواهی کبوتر این جاست خوشگل خوشگل طوقی هفت رنگ، دم چتری برفی، پا پرشبرنگ بق بقو. سیاوش لبخند می‌زند. من مثل انار می‌ترکم. هی می‌گویم سیاوش سیاوش. بق بقو. از تو قطار، نرسیده به حرم، مادر بزرگ بلند می‌شد – السٌلام و علیک یا امام غریب. نان و کتلت مان را خورده بودیم. گوجه فرنگی و کتلت لای نان خمیر می‌شد، خوشمزه. منِِِ شکمو، باز چشمم به دست پدر بزرگ بود که بگوید - بیا حوریه جان، من که دندان ندارم. ازآن دوردورها، گنبد، طلا طلا غبار می‌ریخت. آبی گلدسته ها با آسمان، رنگ می‌گذاشت، رنگ برمی‌داشت. هیچ دلم نمی‌خواست بروم تو حرم، از بس زن ها گریه می‌کردند. مادر بزرگ که تو چادرش شیون می‌کشید - یا ضامن آهو، پا برهنه فرار می‌کردم توی صحن. تا بخواهی کبوتر، بق بقو. شعاع آفتاب موج موج ، کبوترا فوج فوج، سرم به دوٌار، سیاوش را بلند کردم - یا ضامن آهو.



این روزها حالم خیلی بهتراست. به سیاوش غذا دادم، خورد. شکلک در می‌آروم بخندد اما بربر نگاه می‌کند. دست هاش تکان می‌خورند. پاهاش هنوز جان ندارند. به خاکستری گفتم پارچ و لگن بیاورد، سیاوش را بشویم. کشیدمش لب تخت، سرش آویزان است. کاکلش وارونه تاب می‌خورد. خاکستری آب می‌ریزد، من می‌شویم. دکتر هم آمده، دور تخت سیاوش، قدم آهسته می‌رود. خاکستری لالایی می‌خواند. بلند می‌خواند، چنان بلند که گویی جمعی همیشه غایب را صدا می‌زند، احضار می‌کند. صداش اوج می‌گیرد، به بغض که می‌رسد، لا یه های هوا از هم شکافته می‌شود، بر پوست می‌نشیند. خاکستری بلند می‌خواند. دکتر دور تخت شتاب می‌گیرد.

به دکتر می‌گویم دیگر شیئ نیستم، شیئ نمی‌شوم. می‌خواهم مادر باشم، سیاوش را بغل کنم و چنگ در کاکلش بزنم. چنان تنگ درآغوشش بگیرم تا سیاوش جان بگیرد و بغض پرهیبت اش بترکد. جهان می‌خندد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد