در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود. همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت،
ادامه مطلب ...مدارکی که من از دوست جوانم آقای « محسن فلان » دارم اندک اما قابل استفاده است ، ولی به همان نسبت بدبختانه شعور من نیز ناقص و مغشوش است چون نمی دانم چگونه از این مدارک ممکن است استفاده کرد . نکته اینجا است که من در باره ی آینده ی محسن فلان نظر روشنی ندارم . آیا ترقی خواهد کرد ؟ مهندس خوبی خواهد شد ؟ به وزرات خواهد رسید ؟ پول فراوان و آشنایان متنفذی گرد خواهد آورد یا نه ؟ نمی توانم حدس بزنم . خود بنده چه خواهم شد ؟ پزشک خوبی ، وکیل گردن کلفتی ، مقاطعه کار فعالی و یا لااقل هیچکاره ی همه کاره ای ؟ متأسفانه به خوبی حدس می زنم که هیچ نخواهم شد . حداکثر در ده دورافتاده ای پزشک بهداری می شوم یا در شهر بزرگی منشی بانکی که به زودی ورشکست خواهد شد … پس باید دید محسن عزیز به کجا می رسد ، آن هم نه برای اینکه وبال گردنش بشویم و از دسترنجش استفاده ی نامشروع ببریم ، تنها برای اینکه اذیتش کنیم و رو در رو به اثبات برسانیم که بر خلاف آنچه پیش از این معتقد بوده عمل کرده است . آن وقت فکر می کنید مدرک ذیل کافی نباشد ؟ آن را دو سال پیش ، یعنی درست هنگامی که بیست ساله بوده است ، با خط خود نوشته و به من داده است :
ادامه مطلب ...جاده باریک بود و پیچ در پیچ. اینجا آنجا که جاده باریکتر میشد، درختها و بوتهها انگار سرشان را میآوردند تو ماشین و دالی میکردند. اینجور وقتها آدم دلش میخواست یکی کنارش نشسته بود. شرجیی هوا، بخار مرداب، بوی صمغ، بوی علف، رخوت ناخواستهای ایجاد میکرد. کششی درونی، گیج و گم اما دلچسب. تابلوی گذر حیوانات که یک عکس آهو یا گوزن بود، حواسم را به خود کشید. همیشه وحشت دارم از اینکه یکی از اینها بپرد توی جاده و من ندانم چی کار کنم.
زود رسیده بودم. همیشه بار اول زودتر میروم. برخورد اول مهم است. این را تو کانادا خوب شیرفهم شدهام. از ماشین زدم بیرون و پیاده گشتی دور و بر زدم. نرمه بادی میوزید. عرق زیرموهام را باد دادم. گردهی گلهای ماده، پر و پخش درهوای کلالههای نر، چرخ و واچرخ میخوردند. هوا ناز بود. رفتم در زدم. ساعت دوازده و نیم با آقا و خانم هافمن قرار داشتم. قرار بود از مادر آقای هافمن نگهداری کنم. تلفنی با خانم هافمن حرف زده بودم. من توی هرخانهای که میروم از همان اول میفهمم که اعضای خانواده به جان هم غر میزنند یا نه. از حالتی که خانم خانه دستش را یک ور میکند تا نشانم دهد سطل آشغال کجاست یا بگوید از خشک کن که استفاده میکنید این کلید را حتما فشار دهید. و از نظمی که چطور دمپاییهاشان را میگذارند کنار هم، میفهمم.
داشتیم قهوه میخوردیم و خودمان را معرفی میکردیم، من گفتم که چند سالی در دوسِلدُرف زندگی کردم. نیکلاس گفت- بعد حتما فرار کردید و آمدید کانادا. من خندهم گرفت. نیکلاس و میراندا، پدر و مادرشان آلمانی بودند اما خودشان هرگز در آلمان زندگی نکرده بودند، فقط گذری و برای مسافرت. بعد از کلیسای جامع کلن حرف زدیم و رود راین و کارناوال و آبجوی هاینهکن.
ـ آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. تا سه میشمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکستان بد از آب در میآید. حاضر! یک، دو، سه...
* * *
دو شب بعد، از پلههای عکاسخانه بالا میرفت که عکسش را بگیرد. قبضی را که عکاس داده بود در دستش میفشرد. به یاد میآورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
ـ اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
و او جواب داده بود:
یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفه های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه ی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار میرفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟»
روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزیز خانوم گفت: «حالا که می خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی این جا و خیال مارم راحت می کردی.»
خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.»
بچه ها اومدند و دوره ام کردند و عزیز خانوم که رفته رفته سگرمه هاش توهم می رفت، کنار باغچه نشست و پرسید: «کار دیگه ات چیه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم یه وجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنی ام.»
چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.
ژرالدین دخترم:
اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.