جاده باریک بود و پیچ در پیچ. اینجا آنجا که جاده باریکتر میشد، درختها و بوتهها انگار سرشان را میآوردند تو ماشین و دالی میکردند. اینجور وقتها آدم دلش میخواست یکی کنارش نشسته بود. شرجیی هوا، بخار مرداب، بوی صمغ، بوی علف، رخوت ناخواستهای ایجاد میکرد. کششی درونی، گیج و گم اما دلچسب. تابلوی گذر حیوانات که یک عکس آهو یا گوزن بود، حواسم را به خود کشید. همیشه وحشت دارم از اینکه یکی از اینها بپرد توی جاده و من ندانم چی کار کنم.
زود رسیده بودم. همیشه بار اول زودتر میروم. برخورد اول مهم است. این را تو کانادا خوب شیرفهم شدهام. از ماشین زدم بیرون و پیاده گشتی دور و بر زدم. نرمه بادی میوزید. عرق زیرموهام را باد دادم. گردهی گلهای ماده، پر و پخش درهوای کلالههای نر، چرخ و واچرخ میخوردند. هوا ناز بود. رفتم در زدم. ساعت دوازده و نیم با آقا و خانم هافمن قرار داشتم. قرار بود از مادر آقای هافمن نگهداری کنم. تلفنی با خانم هافمن حرف زده بودم. من توی هرخانهای که میروم از همان اول میفهمم که اعضای خانواده به جان هم غر میزنند یا نه. از حالتی که خانم خانه دستش را یک ور میکند تا نشانم دهد سطل آشغال کجاست یا بگوید از خشک کن که استفاده میکنید این کلید را حتما فشار دهید. و از نظمی که چطور دمپاییهاشان را میگذارند کنار هم، میفهمم.
داشتیم قهوه میخوردیم و خودمان را معرفی میکردیم، من گفتم که چند سالی در دوسِلدُرف زندگی کردم. نیکلاس گفت- بعد حتما فرار کردید و آمدید کانادا. من خندهم گرفت. نیکلاس و میراندا، پدر و مادرشان آلمانی بودند اما خودشان هرگز در آلمان زندگی نکرده بودند، فقط گذری و برای مسافرت. بعد از کلیسای جامع کلن حرف زدیم و رود راین و کارناوال و آبجوی هاینهکن.
میراندا رفت کنار پنجره به بیرون خیره شد. گفتم - جای قشنگیه. گفت- اینجا آهو رد میشه با ماشین میآی مواظب باش. بی اختیار تو دلم گفتم - دارمات. بعد نیکلاس انگار که یادش افتاده باشد من برای چه آنجا هستم، پریشان بلند شد گفت برویم سراغ مادرم. خانم کاتارینا هافمن هشتاد ساله، سکتهای، از ده سال پیش، طرف راستش از فرق سر تا نوک پا لمس بود. و طرف چپش مدام درد داشت و گزگز میکرد. معمولا او باید در خانهی سالمندان باشد. در کانادا که اینطور است. وقتی سالمندی را در خانه نگهداری میکنند، جزو فرهنگشان نیست بلکه یک جای کار عیب دارد. بیشتر مسئلهی ارث و میراث است و نفوذ سالمند روی اطرافیان. نیکلاس که خودش پنجاه ساله بود آخرین فرزند کاتارینا، به مادرش دلبستگیی غریبی داشت. فرزندان دیگرش در کالیفرینا بودند و حتما شبهای کریسمس و یا عید شکرگزاری تلفن میزدند و خانم هافمن با نوههاش که نمیدانست کدام به کدام است، یکوری حرف میزد و عید خوبی را برایشان آرزو میکرد. توی راهرو، نیکلاس گفت که عذر پرستار قبلی را خواستهاند. بعد مرا به مادرش معرفی کرد. خانم هافمن یک وری روی صندلی چرخدار نشسته بود. یک دستش جمع شده روی زانوش، رها بود. انگار چیزی تو مشتش قایم کرده بود. یک چشمش برآمده و لوچ، مات بود. با آن یکی خوب مرا ورانداز کرد، سر تا به پا، پا تا به سر. انگار میخواست برده بخرد. احساس کردم اگر سر پا بود، دستی به گرده و بازوهام میکشید. نیکلاس تند تند توضیحات لازم را میداد، من هم خوب به خاطر میسپردم چون میدانم سالمند، باید همانطور که عادت دارد مو به مو همه چیز طبق خواستهاش و عادتهای سالیانش باشد. اگر نه، مرخصت میکنند. فقط سر چه جور خوابیدنش گیج شدم از بس گفت اول این ملافه، بعد این پتو، بعد سرش این ور، آن دستش آن ور. بعد لبخند زد و گفت برای خوابیدن خودم کمکات میکنم. خانم هافمن، از همان روز اول وقتی که داشتم صبحانهاش را میدادم و چکهی شیر را از چانهاش میگرفتم، همانطور جویده حرف زد و پشت عروسش صفحه گذاشت. من دم به دمش ندادم. لجش گرفت و صبحانه را پس زد. روز دوم سوم، وقت لباس عوض کردن، وقتی خوب از کت و کول افتادم، فهمیدم پرستار قبلی، حتما گذاشته رفته. معمولا سکتهایها، لباس خواب گشاد که از جلو یا پشت باز است میپوشند اما خانم کاتارینا هافمن انگار توی پنجاه شصت سالگیاش مانده بود. مرا زور میکرد که دوپیس تنش کنم. باید بلندش میکردم میرفتم زیر خماش، دامن را از باسناش بالا کشیده نکشیده تن لخت و گندهاش، ول میشد روی صندلی چرخدار. بعد دست لمساش را باید میکشیدم، باز میکردم، آستین را میسراندم، چین میدادم روی کتف و بازوش. هر چی گفتم این کت به شما کوچک است به خرجش نرفت. همان کت تنگ و چسبان را، عرقریز و دم به گریه، تنش کردم. بعد که جوراب نایلون و کفش خانه پاش کردم و پاهاش را گذاشتم روی پدالهای صندلی، گفت من را ببر جلوی میز آرایش که کشوهای تو در تو داشت و به رنگ همهی دوپیسهاش گوشواره و گردنبند بود که حتما باید به خودش آویزان میکرد. گاهی فکر میکرد دارد به من لطف میکند، میگفت خودت انتخاب کن. بعد نوبت آرایش موها میرسید همان چهارتار شویدی را باید حالت میدادم و روی پیشانیاش دالبر درست میکردم. وقتی حالت دالبر درست سرجایی قرار میگرفت که باب دلش بود، بعد یک وری لبخند میزد. لبخندش را دوست داشتم، رُکیی چشم ورقلمبیدهاش را میگرفت. و سرانجام نوبت عطر و پیتان بود. کم کم فهمیدم که این استراژیی کاتاریناست که بگوید من سرحال و سرزندهام و غیر مستقیم خوب حالیشان کند که او باید در خانهی خودش باشد نه در خانهی سالمندان. خانهی خودش، خانهای اعیانی که اتاقهای تو در توی بزرگ داشت، و او با صندلی چرخدار به همه جا سرک میکشید. یک چشمی گاهی با ذره بین، عتیقهها را وارسی میکرد. یکدستی دست میکشید به شمعدانهای نقره و گلدانهای بلورتراش و با سرانگشت، شکنج سر حبابها و کنگرهی چراغها را به خود یادآوری میکرد و گاهی میرفت کنار عکس قدیی آقای هافمن، صداش میکرد و از من و میراندا و نیکی باهاش حرف میزد. انگار اقای هافمن، آنجا روبرویش ایستاده بود بعد صبر میکرد آقای هافمن جوابش را بدهد بعد باز کاتارینا ادامه میداد و میگفت که نگران نیکی است. نظم نظامیی خانه، همان هفتهی اول مرا روانی کرد. اتاق کار میراندا و اتاق خوابشان انگار اتاق عروسکی بود. مثل اینکه، اشیاء را چیده بودند سرجایشان و خودشان رفته بودند و غیبشان زده بود. گویی هیچکس هرگز پایش را آنجا نگذاشته بود. عکسی قدیمی، اتاق یخزده را حالتی داده بود. دختری هفت هشت ساله با پدر و مادرش، هر سه با هم، بچه آهویی را در بغل گرفته بودند. عکسی سیاه و سفید که به اتاق، رنگ شادی میداد. هفتهای یک بار زنی سیاهپوست، ورزیده، میآمد نظافت میکرد. اما عتیقهها را خود میراندا گردگیری میکرد و جلا میداد. طبق عادت سالیان، کاتارینا صبح با صبحانه، روزنامه میخواند یعنی من براش میخواندم. آن هم فقط یک پاراگراف که فالش را میگفت و آن روزش را پیشگویی میکرد. حالا آن جملهها هر چه میخواست باشد اما کاتارینا آن را به میراندا نسبت میداد و خودش را آماده میکرد که شب چگونه با میراندا برخورد کند. یک روز بیمقدمه زد زیرگریه. گریهاش دلخراش بود. یک چشمش رُک زده به ساعت دیواری، یک چشمش آشک ریز، یکوری هق هق کرد و گفت- من میفهمم میراندا دلش میخواد من بمیرم. میراندا منتظر مرگ من است. من آمدم آرامش کنم، آمدم بگویم اشتباه میکند، که ناگهان یکدستی یقهام را گرفت کشید به طرف خودش و شدیدتر هق هق اوج گرفت، بالا رفت، لوسترها را لرزاند. هق هق در آویزچراغها تکثیر شد. مرگ در گلدانهای بلورتراش، طنین انداخت. میراندا ناظم دبیرستان بود. لفظ قلم حرف میزد، حتی با پسرش، حتی با نیکلاس. پسرش توماس، دانشجوی فلسفه بود در شهری دیگر. گاهی تعطیلات میآمد. موهاش منگول منگول بلند تا روی شانه، خوشحالت، به موهای مادرش رفته بود. همیشه بوی ماریجوآنا میداد و حرفهای با حال میزد. رخوتی تو صداش بود مثل شرجیی هوا، مثل بخار مرداب زیر آفتاب داغ. من فکر میکردم چون پسر من دیپرشن دارد مثل بزغاله نگاه میکند اما توماس هم انگار کیان من. توماس با پدرش نرمتر بود تا با میراندا. جلوی میراندا سیخم میخم مینشست. وقتی میآمد بیشتر میرفت تو زیرزمین. نیکلاس آرشیتکت داخلی و طراح ویترین بود ولی درعمل، سفارشی کار میکرد. در زیرزمین، کارگاه کوچکی داشت. زیرزمین از حوزهی ستاد فرماندههیی میراندا بیرون بود. زیرزمین خنکای مطبوعی داشت و بوی زندگی در آن جاری بود، بوی عرق تن، بوی شور و جذبهی کار و اره کشیدن و ساییدن چوب، بوی مستی و شراب بود، بوی خلوت و راحتی بود و گاه، صدای خندههای کشآمده و از خود بیخودِ پدر و پسر بود. از پلههای زیرزمین که میرفتم پایین، پله پله، گام به گام، پایین پایینتر، بوی خاک اره با بوی شراب، آمیخته میشد و من چهارده ساله میشدم. در یک آن، در یک لحظه، زندگی مکرر زیر پوستم میجوشید، بوی عرق تن و نفسهای پدر، من را به من بازمیگرداند. تکه تکههایم را اینجا، آنجا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، مجموع میکرد. لرزشی شیرین، تکان دهنده، بر تیرهی پشت. پیوند این نمیدانم کی با آن پارههای معلٌق آشنا، پیچان و چرخان در حریر خاطره. به تنهایی بوی خاک اره، یا فقط بوی شراب، من را چهارده ساله نمیکند باید از چند پله بروم پایین و آغشتگیی این بوها با هم، و شنیدن صدایش در شولای زمان" شنیدی چی گفتم آقا جون"، تا یادم بیاید که زندگی کردهام. تا یادت بیاید عزیز بودهای. تا یادم بیاید به جاآورده میشدم. تا یادت بیاید دوست داشته شدهای. غروبها قبل از شام، نیکلاس و میراندا همینطور که با هم الکی حرف میزدند، آن زیرمیرها خودشان را گرم میکردند تا حال یکدیگر را بگیرند. مثل کشتیگیرها فوتی توی مشتها، کش و قوسی به گل و گردن، تا شام تمام میشد. بعد همینطور که میز را جمع میکردند و غذای فردایشان را کنار میگذاشتند، فن فتیله پیچ و زیر یک خم، اجرا میشد. اشتباههای یکدیگر را میزدند تو سر همدیگر. پتهی یکدیگر را میریختند روی آب. ...که نیکلاس هی شغلش را از دست میدهد و بیرونش میکنند و بیعرضه است، که نیکلاس شلخته است و همیشه بوی گند عرق میدهد، که نیکلاس الکلی شده و ریده به روح و روان توماس، که نیکلاس کلک زده و خانه را به اسم خودش و میراندا نکرده، که نیکلاس... ...که میراندا یبس است، که یک رفیق ندارد و همه روابط و زندگیاش از روی تقویم و سرساعت است، که میراندا پروندهی دادگاه داشته چون تو مدرسه جلوی همه، یکی را سکهی یک پول کرده و دختره قرص خورده که خودکشی کند. که توماس از دست او گذاشته و رفته، که میراندا روزشماری میکند تا کاتارینا بمیرد بمیرد بمیرد. نیکلاس بد دهن بود. فحاشی میکرد. گاهی لیوانی را هم تو مشتش فشار میداد بعد دستش میلرزید و یک جایی ولش میکرد، جرینگ... میراندا خونسرد با جملههای سنجیده، در کمال آرامش، فن جر و واجر را اجرا میکرد و غائله میخوابید تا فرداشب. لنگهای نیکلاس را از مخرج میگرفت جر جر جر، جر و واجرش میکرد. با کلامات سنجیده، با منطق کوبنده، با قدرت کلام. ترور شخصیت. پیش میآمد، ماهی دو سه شب هم نرم میشدند، خوش و بشی میکردند، تن میراندا کش میآمد و مثل گربه خودش را میمالید به نیکلاس. اینجور شبها نیکلاس میشد نیکی. میراندا میشد میرا. میراندا شیرین میخندید و نیکلاس گونهاش را نیشگون میگرفت. گیلاسهاشان را لبالب میزدند به هم. به سلامتی. فردای شبهای به سلامتی، آرامشی گنگ به دنبال داشت. سکوتی پر معنی همه جا چنبره میزد. یکی دو بار میراندا گیر داد به من که پوشکهای کاتارینا را دیر بردم پایین و پودر رختشویی ریخته دور ماشین. توی چشمهای شفافش نگاه کردم گفتم وقت پوشک بردن، تنظیماش با من و کاتاریناست و پودر هم پودر است دیگر، خب میریزد. بعد چشمهایش را دراند و داشت منطق کوبندهاش، کلام سنجیدهاش میزد بالا که من جاخالی دادم. فکر کرد ترسیدم. البته من هر وقت یکی چشم بدراند یا صداش بالا برود، دماغم تیر میکشد و معلوم میشود. حال که به میانسالی رسیدهام با خود میگویم آیا این ضعف است؟ ترس است؟ ترس از چی؟ یا سبکپایی و رمیدن است؟ من همیشه فرار را بر قرار ترجیح دادهام زیرا تاب ماندن در لحظههای دریده گی و وقاحت را ندارم چون همیشه به جای طرف، من خجالت میکشم. نمیدانم، شاید هم دارم ضعف خود را تبرئه و توجیه میکنم. من طرفدار فن جاخالی هستم. اگر انسان در این کار ورزیده شود، یکهو میبیند انگار که دارد باله میرقصد چابک، سبکپا، موزون، نرم نرم نرم فضا را میشکافد، آرام آرام آرام چرخ می خورد و در پیچی نرم، چرخشی از درون و برون به قرار، جاخالی میدهد. اما فن جاخالی، بدیش این است که طرف، بار دیگر ممکن است وقیحتر شود، بعد باید بلندتر پرید، نرمتر چرخید، چابکتر پیچید. از پس ِ میراندا، گاهی فقط گاهی، توماس برمیآمد. با شیوهی خودش در کمال آرامش، جملههای سنجیدهاش را پس و پیش میکرد تحویل خودش میداد. قدرت کلام و منطق کوبنده، به بازی و مسخره گرفته میشد. بعد میراندا چشمهاش گر میگرفت و مات میشد به بیرون. صدای بنگ در که میآمد میدوید دنبال توماس که - یواش برو، مواظب باش آهو رد میشه. تنها چیزی که ما را به هم نزدیک میکرد تنها و تنها پدیدهای که بین ما مشترک بود، آهو بود. حرف آهوها که میشد به هم نزدیک میشدیم حتی فاصلهی فیزیکیمان کم میشد، کنار هم میایستادیم، با خوشحالی قرار میگذاشتیم آخر هفته برویم کمین کنیم تا آهو ببینیم. نیکلاس به ما یاد میداد که وقتی آهو رد میشود، چطور بیحرکت بایستیم. کلی میخندیدیم از اداهاش. چند باری دیدیمشان. چابک، سبکپا، رمیده... هیجانزده، هیجان فروخورده، بیحرکت دستهای یکدیگر را گرفته بودیم. سیاهیی چشمهای آهو بود و نازکای تنش... سیاهیی چشمهای آهو بود و نزدیکیی دستهای ما و تپش قلبهامان که میرفت با هم ریتم بگیرد. گاهی جور نمیشد که با هم برویم، تنها تنها میرفتیم. گاه میراندا از خود بیخود، خیس عرق میدوید به طرف زیرزمین نیکلاس را صدا میزد. میراندا هفت ساله میشد. از توی پلهها من را هم بلند بلند صدا میزد. برق شادی گداخته بودش، خودش را به نیکلاس میسپرد، خودش را به من میسپرد. غشائی نورانی، چهرهاش را گلگون میکرد. کلامش مکث میگرفت، چشمهاش میرفت و از خرام آهو میگفت... اوقات خوشی هم گاهی با کاتارینا میگذشت. میخواست برایش کتاب بخوانم. توی قفسهاش کتابهای جین آستن و مارک توآین بود و دهها مجلهی کهنهی زن و زندگی. اما آنها را نمیخواست. با دست اشاره میکرد آن یکی، یا این یکی. داستانهای عشقیی دوآتشه. عشقهای ممنوع. آن جایی که ماچ و بوسه بود، میگفت دوباره بخوان. قند تو دلش آب میشد. صورتش یک وری میشکفت. نیکلاس سرش را میکرد تو اتاق، با برق شیطنتی تو چشمهاش، چشمکی میزد و میرفت. نیکلاس در هر فرصتی از من رسما سپاسگزاری میکرد و به آرامش و رضایت مادرش اشاره میکرد و از طرف کاتارینا هدایایی برای من میخرید. نیکلاس برای مادرش نیکی مانده بود. ریش و سبیل جوگندمیاش را میکرد تو گردن و سینهی مادرش و مادرش یک دستی او را غلغلک میداد و خندههاشان کودکانه میشد. گاهی وقفهای میان خنده میافتاد انگار سکسکهای و بعد زوزهای دردناک، درون سینهی مادر خالی میشد و کاتارینا یک دستی پسرش را نوازش میکرد. تابستان گرمی بود، من رفتم موهام را پسرانه کوتاه کردم. از در که آمدم تو، نیکلاس جور دیگری نگاهم کرد. میراندا رد نگاه را گرفت. شب که با نیکلاس داشتیم با هم کاتارینا را میخواباندیم، ساعدهامان به هم فشرده شد، نبضهامان در یکدیگر تپید، هردو در همان حالت ماندیم، مثل برق گرفتگی خشکمان زد به هم. بعد از آن، گویی سبویی شکست. بعد از آن، غباری مثل گردههای گل تو هوا موج میزد. هوایی سنگین، سمج، سکرآور. دستهای نیکلاس بازیگوش، در تلاشی نامرئی بود تا هوای سنگین را پس بزند و مرا لمس کند. میراندا، نامرئی را مرئی به عین میدید. هیچ به روی خودش نمیآورد. اما مات زده شده بود. نیکلاس را انگار غریبهای یا که از اول خلقت دارد به او نگاه میکند، مات و مبهوت نگاه میکرد. من شناور در شعف و لذتی ناخواسته اما آزموده، مست و لولی، بی فردا، بی آینده، به پوچی و مسخرهگیی زندگیهامان مینگریستم. به تکرار زخمهای زندگی در زندگیهای یکدیگر. میراندا هر بار به من نگاه میکرد، همانطور ماتزده میگفت بوی ادرار، بوی ادرار میآید. من به سینههای کوچکش که هنوز خوش فرم مانده بود، نگاه میکردم و مجسم میکردم، وقتی با نیکلاس میخوابد، نیکلاس چطور دستش را هلال میکند بر پستانش و در اوج لذت چه در گوشش زمزمه میکند و درماندهگیی لذت را چگونه در نگاهش ویران می کند، تا تکانهای آخر کمر، تا بند آمدن نفس، تا فوران نیست شدن در کبودیی کهربای لذت... چند روزی از آن سبوی شکسته، گذشته بود، از پلهها میرفتم پایین که بعد بپیچم تا از چند پلهی دیگر بروم بالا که پوشکها را در ظرف زباله بیندازم، تا پیچیدم نیکلاس دستم را کشید تو پاگرد زیرزمین. بستهها را ول کردم. از پشت بغلم کرد. خاموش. بیحرکت. خنکای زیرزمین بر پوست مینشست. نفساش از پشت گردنم، آرام آرام در درونم جاری شد. لبهاش را جا به جا که میرفت برمیگشت حس میکردم و شادیی درونم را با فشردن دستهاش، مهار میکردم. هوهوی نفس به زمزمهای ناشناخته روی مهرههای پشت، از روی شلوار چند تکان و چند فشار و بعد وقفهای و بعد، های های پیرانه سری... میراندا دست بسته انگار که خودش را بغل کرده باشد کنار پنجره میایستاد زل میزد به جایی. نگاهش به آهوی رمیده میمانست. میراندا میسوخت و آب میشد. این سوختن را میشناسم. چندین و چند بار سر خودم آمده بود. وقتی با شوهر سابقم زندگی میکردم، همیشه یکی بود، همیشه یکی بین ما بود، همیشه یک چیزی تو هوا بود، همیشه بوس و کناری گوشهی راه پلهها، سهکنج یخچال، روی پشت بام... و من تسلیم، از درون میسوختم. و ماتزده، به دخترخاله و دخترِ دخترخاله و زن همسایه، نگاه میکردم. وقتی شوهرم با من میخوابید آیا لبهای مرا از آن خود میکرد یا لبهای دخترخالهام را؟ یا دهان غنچهی دخترِدخترخالهام را. چرا دیگر به گودیی کمرم که قبلاها دیوانهاش میکرد دست نمیکشید؟ اینها را نمیشود گفت به کسی، که چطور گودیی کمرم ضعف میرفت و خالی میماند برای پر شدنی که دیوانهوار به تمنا میفشردش تا از درد تهی بودن پر شود و من نفسم از نمیدانم کجایم بالا بیاید تا ستارهها در چشمهایم بسوزند. دخترخالهام که میآمد خانهمان یا ما میرفتیم خانهشان، نمایش چاک سینه و زنجیر اجرا میشد. یعنی دخترخاله، پستانهای درشت و با حالش را انگار تو سینی میگرفت هی تعارف شوهرم می کرد، یک زنجیر طلا هم به دفعات خودش میرفت لای چاک و درمیآمد. مهیٌجترین قسمتش این بود که با هم گِز میرفتند. بعد تا من میرفتم تو اتاق یا رویم را میکردم طرفشان، صاف صاف مینشستند به بالای پرده یا لوستر، نگاه میکردند. من ذره ذره آب میشدم، تحقیر میشدم. مدام دستهای شوهرم را مجسم میکردم که کجای تن او را پر میکند. کدام تکههایش را از آن خودش میکند. اما در این ذره ذره آب شدنها، گاهی لبخندی هم به پیروزی نزد خود میزدم. زیرا پاهای خودم را با پاهای چاق و خپل دخترخاله، مقایسه میکردم یا دستهای ظریفم را که چشمها را به خود میکشید، با دستهای عضلانی و یقر او که نمیشد هیچگاه آن دستها را به نرمی به دست گرفت و بر آن بوسهای زد. اما دختر ِ دخترخالهام که میآمد، سراپا آتش میگرفتم. دخترک فتنه، مثل چاغاله بادام نوبرانه بود، ترد و تر و تازه. وقتی صدای نفسنفس و تابیدن اندامشان را توی اتاقک پشتبام شنیدم، ناگهان پرتاب شدم تا خط استوا، بیرون از مقایسهی مضحک و مسابقهی مسخرهی ران یا پستان و لبخند پیروزی و یا زهر شکست. بی جنسیت، سیال، غلتیدم تا خط کمربندیی زمین که منظومه را دور میزند و گویی زمین را به بغل گرفتهست. بعد انقدر آدم میسوزد که سرٌ میشود، تمام میشود. و چون دردی است که نمیشود گفت به کسی، درد میشود مونس آدم. آنقدر از درون میسوزد، آب میشود که به مرگ میرسد. تا تولدی دیگر. تا نرمه بادی او را به رقص ببرد، تا شاخههای درختها به او سلام کنند، تا با گردهی گلها، گردهافشانی کند. من داشتم کاتارینا را آماده میکردم که باید آنجا را ترک کنم. روزها، سمج و طولانی میگذشت. کاتارینا میرفت جلوی عکس آقای هافمن، یک چشمی گریه میکرد. من در آینه به خود نگاه میکردم و نگاه صدها آهوی رمیده و بیجفت، در آینه تکثیر میشد. شبی طوفانی، غروب پاییده بود و هوا تاریک روشن بود. دلشورهی زمین، در آسمان سرخ و کبود میزد. هوهوی باد، در درختها میپیچید و سرشاخهها را خم میکرد، راست میکرد، میپیچاند، رها میکرد باز هوهو میکرد... صدای گریهی کاتارینا و هوهوی باد، نگاه میراندا که من به هر طرف میچرخیدم به باسنام خیره بود یا پشت گردنم یا حرکت دستهام، نگاه میراندا، هوهوی باد، گریهی کاتارینا، سرب مذاب... از خانه زدم بیرون. آهسته میرفتم. نمیدانم به کجا. بار چندم بود زده بودم بیرون به نمیدانم کجا؟ کشیدم تو خاکی. از ماشین پیاده شدم. میخواستم باد روی پوستم هوهو کند. با درختها خم و راست شوم، باد گیجام کند، مرا با خود ببرد، در شب بپیچد. شب شده بود. ناگهان از دور انگار یک جفت الماس سیاه، غلیظتر از سیاهیی شب، در ظلمت درخشید. شعف روی دلشوره رمبید. بعد جفتی دیگر. آمدند. دو تا دو تا، چند تا چند تا، الماس روان در دل تاریکی، در پناه یکدیگر میآمدند. در قفای هم، برگردهی یکدیگر، مواج میآمدند. آشنا و همپا میآمدند. نزدیک، نزدیکتر حلقه زدند، گرد برگرد شب.