داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

نامه گمشده

در طول زندگی ام دنبال شانس‌هایی بوده‌ام که به بهتر شدن موقعیت‌هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگی ام بد نیست و عموماً‌ شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتی نداشته‌ام. هرگز به اندازه کافی پول نداشته‌ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده‌ام. ‌هدفها‌یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف‌های جدیدی هستم که البته آن‌ها نیز هدف‌های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز‌هایی بوده ام که نیاز‌های ضروری‌ام را برآورده کنند. این نیاز‌ها چیست دقیقاً نمی‌دانم اما به هر حال در پی‌اشان هستم. احساسم این است که شانس‌هایی هست که عاقبت به من رو می‌آورد و اجازه می‌دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می‌خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم فکر می‌کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعاً اتفاق افتاده‌ و جزیی از سرگذشت من شده اند.

تقریباً هر غروب که روی صندلی‌ام می‌نشینم, می‌توانم صدای ساکنان طبقه پایین را که در مورد ظواهر بی معنی زندگی‌اشان مشاجره می‌کنند بشنوم. امشب هم با شب‌های دیگر هیچ تفاوتی ندارد. خانم اولسن فراموش کرده است که برنامه مورد علاقه آقای اولسن را از تلویزیون روی نوار ویدئو ضبط کند و حالا دنیا برای آقای اولسن به پایان رسیده مگر آنکه بتواند آن نوار را ببیند. من معمولاً سعی می‌کنم با بلند کردن صدای رادیو از حجم سر و صدای گوشخراش آن‌ها بکاهم، اما امشب مشاجره‌اشان بالا گرفته است و بنابراین تصمیم گرفته ام کمی‌قدم بزنم. 
در طبقه سوم یک خانه قدیمی‌که تقریباً در اوایل این قرن ساخته شده زندگی می‌کنم. رواق ورودی بزرگ پیچ در پیچ و نمای سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر می‌انگیزد. زمانی این خانه بزرگ جز‌یی از املاک خاندان برجسته باربر‌ها بود که ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتی سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغال‌سنگ مرد اما تا مدت‌ها حکمرانی خاندان باربر‌ها به طول انجامید. این فکر غمگنانه‌ای است که وقتی آن‌ها کارشان را شروع کردند شاید این احساس را داشتند که صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد کرد. هرگز در طول میلیون‌ها سال کسی فکرش را نمی‌کرد که عناصر بی‌ثباتی چون نفت جای عناصر با ثباتی چون زغال‌سنگ را بگیرد اما اتفاقی که نباید بیفتد, رخ داد. می‌خواستم بدانم بر سر این خانواده ها چه آمد چگونه این همه دگرگونی رخ داد و حالا آن‌ها کجایند؟
همچنان که به سمت پایین پله‌های خانه قدیمی‌ می رفتم و به طبقه اولسن نزدیک می شدم صدای اولسن بلند‌تر به گوش می‌رسید اما به ستون پلکان عمودی سالن ساختمان که نزدیک شدم قطع شد. در کریدور ساکت و متروک, نقاشی بزرگی از جاناتان باربر به دیوار آویزان بود. محتملاً وقتی خانه نوسازی شده بود آن را در زیر زمین ساختمان یافته بودند و حتی هیچ کس نمی‌دانست مالک آن چه کسی بود. زیبا به نظر می‌رسید. طرح مطبوعی از یک مرد جوان که ملبس به لباس‌های زمان خودش تنها در محوطه منزل ایستاده بود. وقتی در آستانة رواق ورودی که زیبا‌ترین طرح‌ها روی آن کار شده بود ایستادم تنها صدای ضعیف و مبهم آن همسایگان بی ملاحظه را می‌توانستم بشنوم
ساعت حول و حوش هفت بعدازظهر. اینجا میاتبرگ است شهری کوچک در حاشیه پیتزبورگِ ایالت پنسیلوانیا. این شهر یکی از شهر‌هایی است که در آن صنعت استخراج زغال سنگ در میان مردم شهر نسل در نسل رشد و نمو یافته و خانواده‌های اینجا را ثروتمند و بشاش نگاه داشته است. به جز ساعت های قدیمی که تا حدودی می‌توانند روایتگر داستان رئیس جمهور کولیج باشند زمانی که در سال 1928 از این شهر دیدار کرده بود, دیگر خاطرات زیادی از آن روز‌های خوشبخت در ذهن ها زنده نمانده است. حالا این شهر تبدیل به یک شهر دانشگاهی شده است با سالن‌های تئاتر، کافی‌شاپ‌ها، فروشگاه‌های انحصاری و البته رستوران‌هایی که سریع غذا را آماده می‌کنند. با تمام این اوصاف، شهر با چشم‌انداز باشکوه کوهستانی‌اش به عنوان وطن کوچک من هنوز یک جای دوست‌داشتنی است.
از پله‌ها خود را به رواق ورودی می‌رسانم و به خشت شکسته زیر پایم با حقارت چشم می‌دوزم. به سرم می‌زند که همانطور پیاده به سمت مرکز شهر راه بیفتم. از تماشای کودکان خندان و اینکه وقتشان به خوشی می‌گذرد لذت می‌برم فکر می‌کنم که آن‌ها صاحبان اصلی شهر هستند. وارد محوطه بازار که شدم می توانستم صدای همهمه شهر را بشنوم صدای بوق ماشین‌ها و فریاد بچه‌ها را. در گوشه‌ای از خیابان پلت ایستادم به افسر پلیسی چشم دوختم که مشغول گفتگو با گروهی از بچه‌ها بود. او قصد توبیخ آن‌ها را نداشت تنها آنجا ایستاده بود که با آن‌ها بگوید و بخندد. پلیس اینجا حقیقتاً در شهر رفتار خوبی دارد آنها می‌دانند که درآمدشان از کجاست و به مردم شهر احترام می‌گذارند حتی از کارشان لذت می‌برند. خیابان پلت اولین خیابان پررونقی است که در قسمت غربی شهر با آن مواجه می‌شوید کسب و کار و داد و ستد از این خیابان شروع می‌شود. می‌توانم بوی همبرگر‌ها و پیاز‌هایی را که در مغازه کباب پزی جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام کنم و ممکن است بروم آنجا و با گوشت‌های بریان و سیب زمینی‌های سرخ کردة نمکینِ کباب پزی جانسون، دلی از عزا در بیاورم اما اغلب این کار را نمی‌کنم و می دانم که اعتدال چیز بی‌ضرری است. کبا‌ب‌پزی جانسون، حدود سیزده سال پیش به این جا نقل مکان کرده بود و قبل از آن، این ساختمان کوچک محلی برای عملیات نامه رسانی به کارگرانی بود که در معادن زغال سنگ کار می‌کردند و این کارگران می‌توانستند از این محل نامه‌هایشان را هم پست کنند. این کلبه کوچکِ شبیه به عمارت که حالا با رنگ سفید روشن نقاشی شده و با رنگ آبی تیره زینت یافته بود صد‌ها سال قدمت داشت و علی‌رغم گذشت زمان بسیار، همچنان سراپا ایستاده بود. به آن‌طرف خیابان می‌روم و وارد کبا‌ب پزی می‌شوم داخل مغازه، همان جمعیت کوچک همیشگی به چشم می‌خورند که بیش‌ترشان را دانشجویان تشکیل می‌دهند. ماشین تحریر مخصوصی که در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتریان و قسمت پخت و پز را از هم جدا کرده است.
تا آخر مغازه پیش رفتم و روی یکی از صندلی‌های بلند چهارپایه بی پشتی نشستم. بانی, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اینکه نگاهمان با هم تلاقی کند از من پرسید که چه میل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلی شروع به ورانداز کردن دکوراسیون و تزئینات دیوار‌ها کردم. شخصی قبل از اینکه این مغازه به کباب‌پزی تبدیل شود تعدادی از تصاویر ساختمان قدیمی را پیش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاویر دورتادور به دیوار‌های کباب‌پزی نصب شده بودند. شباهت این ساختمان به یک ساختمان‌ قدیمی باعث حیرت من بود. روی اولین تصویر, تاریخ 1923 مشخص بود و این ساختمان از آن زمان هیچ تغییری نکرده بود. کشیدن چند لایه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جدید، تنها تغییرات عمده‌ای بود که در ساختمان ایجاد شده بود. به آهستگی بلند شدم و شروع به قدم زدن کرده و تا می‌توانستم به تصاویر دقت کردم. تصاویری هم از رئیس اداره پست آنجا بود که مرا مطمئن می‌ساخت اینجا پست‌خانه بوده و نامه‌ها در این مکان به معادن مربوطه تحویل می‌شده است.
تصور می‌کنم این اداره پست از اهمیت خاصی برخوردار بوده است زیرا خیلی از کارگران معدن می‌باید برای ماه‌ها خانواده‌هایشان را ترک می‌کردند و در معادن به سر می‌بردند. توجه‌ام به نامه‌ای جلب شد که بر دیوارِ کنارِ در، قاب شده بود. شگفت‌زده شده بودم که چرا این نامه را هرگز تحویل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فیلادلفیا، پنسیلوانیا خیابان سوم، پلاک 2134، خانم جوئن جیمیسون پست شده بود
روی آن این عبارات به چشم می‌خورد:
26 مارس 1931
جوئن گرامیم
این معادن بدون تو تنها هستند. فقط یک ماه, یک ماه و نَه بیش‌تر و شما عروس من خواهید بود. در میاتبرگ در 29 آوریل به دیدارم بیا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظه‌شماری می‌کنم. تا من و تو یکی نشویم زندگی برایم معنایی ندارد.
باشد که باز یک‌دیگر را ببینیم.
جاناتان


نامه از جاناتان باربر بود یکی از باربر‌ها که خیلی قبل‌تر‌ها، در خانه‌ای که من طبقه سوم آن را اشغال کرده بودم زندگی می‌کرد. بانی صاحب کبابی بشقاب غذا را روی همان میزی گذاشت که من قبلاً نشسته بودم. غذای من آماده شده بود به سر جای اولم برگشتم و دوباره سر همان میز نشستم. همچنان که مشغول صرف غذا بودم اصلاً نمی‌توانستم شگفتی ام را از اینکه این نامه تحویل داده نشده بود پنهان کنم. شاید هزینة‌ پستش را نپرداخته بودند و شاید هم به علت نادرستی آدرس, برگشت خورده بود. کسی چه می‌دانست اما اینکه خانم جیمسون هرگز آن را ندیده بود بسیار غم‌آور بود. بانی, صاحب مغازه کباب پزی را صدا زدم فکر می‌کردم او شاید جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان کرد که این نامه هنگام خریداری این ساختمان در سی سال پیش، پیدا شده بود. بر این باور بود که نامه در شکافی میان دیوارة چوبی طبقه اول که حالا با یک لایه مشمع فرشی پوشیده شده است، افتاده بود. پرسیدم چه کسی سعی می‌کرد با خانم جیمسون تماس بگیرد؟ و او پاسخ داد که از این موضوع اطلاعی ندارد. نامه روی دیوار بوده وقتی او آنجا را خریده است. پس از صرف غذا در حالی که می‌رفتم که کباب‌پزی را ترک کنم آخرین نگاه را به نامة روی دیوار انداختم و سپس به آهستگی و قدم‌زنان به سمت خانه رهسپار شدم. نمی‌توانستم فکر نامه را از ذهنم بیرون کنم. کلمه به کلمه و حتی نام و آدرس روی آن در خاطرم مانده بود. خیلی به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نمی‌فهمیدم که چرا این نامه تا این حد مرا آشفته کرده است. هیچ دلیلی وجود نداشت که اینقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعی آشفتگی و پافشاریِ موثر در درون، مرا مجبور می‌کرد که سعی کنم بیش‌تر ته و توی قضیه را در بیاورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگیِ طولانیِ شبانه، تصمیم گرفتم این معما را که از شب قبل بر من نامکشوف مانده بود به گونه‌ای حل کنم. روز شنبه بود و تعطیل بودم و فارغ از کار، بنابراین قصد کردم به کتابخانه بروم و کمی ‌در مورد جاناتان باربر تحقیق کنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود که به سمت شهر حرکت کردم. تا کتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود یک ساعت وقت کشی کنم بنابراین سری زدم به گورستانی که خاندان‌ باربر‌ها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگی دیدم که نام حدود شش تن از باربر‌ها روی آن حک شده بود و یکی از نام‌ها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:
جاناتان ایمس باربر, متولد دهم آوریل 1910, مرگ بیست و هفتم مارس 1931
یعنی درست یک روز پس از نوشتن نامه به جوئن. این واقعه در سن بیست و یک سالگی برایش اتفاق افتاده بود و این بسیار باعث تأثر من شد. پس از کسب این اطلاعات به کتابخانه برگشتم و تحقیقاتم را در مورد مرگ او شروع کردم. چندین روزنامه قدیمی‌ مربوط به آن زمان که پر بودند از سرمقاله‌هایی راجع تولد و مرگ را مورد بررسی قرار دادم تا اینکه به روزنامه‌ای رسیدم که تاریخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تیتر سرمقاله این بود:
فرزند زغال سنگ فروش سرمایه‌دار در حادثه حفاری دالان معدن کشته شد.
همچنان که به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دریافتم که مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنین متوجه شدم که این خاندان, بسیار مورد احترام و علاقه کارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود که چگونگی کار در معدن را بیاموزد زیرا قرار بود تا چندی بعد به همین کسب و کار بپردازد و اینکه نباید این نکته را از یاد می‌برد که هنگام کار در معدن چه احساسی به آدم دست می‌دهد.
با تمام تحقیقاتی که آن صبح انجام دادم هنوز به جواب این سؤال نرسیده بودم که بر سر جوئن چه آمده است. فقط می‌توانستم تصور کنم که به او چه احساسی دست داده بود و نیز اینکه او هرگز آخرین کلمات آن عشق راستین را مشاهده نکرده بود. هنوز احساس سرگشتگی می‌کردم حتی بیش‌تر از قبل، اما هنوز نمی‌توانستم توضیحی برای آن بیابم. مجبور بودم سعی کنم به گونه ای از طریق تلفن, با جوئن تماس بگیرم و ببینم برای او چه اتفاقی افتاده است. به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا باید حدود هشتاد و دو سال می‌داشت. اما این فکر احمقانه‌ای بود که او در همان منزل قبلی و با همان نام زندگی کند. گوشی تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنمای حوزه فلادلفیا را گرفتم. نمی‌توانستم باور کنم که نام و آدرسش که در نامه قید شده بود با شماره تلفن همخوانی داشته باشد. با هیجان شماره را یادداشت کردم و گوشی را گذاشتم. اندیشیدم تا اینجای کار که خوب پیش رفته است اما اینکه تماس برقرار شود یا نشود دیگر از اختیار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صدای زن جوانی از پشت گوشی به گوش رسید. توضیح دادم که در پی چه کسی هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستاری که به تلفن داشت جواب می داد زندگی می‌کرد. پرستار خاطر نشان کرد که جوئن از لحاظ تندرستی در وضعیت مطلوبی به سر می‌برد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نکرده و چنان در مورد جاناتان صحبت می‌کند که انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نمی‌توانستم هیجانم را از اینکه خودم باید فردا نامه را تحویل آن ها می دادم مخفی کنم.
تا فیلادلفیا با هواپیما تنها حدود یک ساعت راه بود و من بلیطی برای هشت صبح فردا رزرو کردم. به سرعت به سوی کباب پزی جانسون دویدم و به بانی اعلام کردم که جوئن پیدا شده است. او تبسمی کرد و بدون تأمل, قاب نامه را پایین آورده و تمام و کمال آن را تحویل من داد.
صبح بالاخره از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فیلادلفیا حدود ساعت نه و ده دقیقه بر زمین نشست. یکی از تاکسی ‌های جلوی فرودگاه را فرا خواندم. نشانی خانه به راننده دادم و حدود بیست دقیقه بعد خودم را جلوی یک عمارت سنگکاری بزرگ و نوسازی شده یافتم که هنوز تاریخ روی خودش را حفظ کرده بود. به نامه و شماره‌ای که بر دیوار حک شده بود نگاهی انداختم: 2134 آنها کاملاً‌ با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دویدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقیقه‌ به اندازه یک ساعت بر من می گذشت تا اینکه بانویی ریز اندام و سیه‌چرده در را باز کرد. تا به چهره‌ام نگاه کرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت کرد. به محض داخل شدن, به جوئن که روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بود اشاره کرد. احساس کردم او را می‌شناسم. روی چهارپایه‌ای مقابلش نشستم و او لبخندی زد. به سر تا پای من نگاهی انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبری در مورد جاناتان دارم بگویم. به آرامی‌ در مورد نامه‌ای که آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحویلش نشده بود شروع به صحبت کردم.
تحسینش کردم و دیدم که آشکارا شانه‌هایش به لرزه درآمده اند. او نامه را بی‌صدا و آهسته می‌خواند و متوجه شدم که چند قطره اشک روی گونه هایش غلتید. دوباره به من نگاهی انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگی من کامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهیم بود و همه چیز از نو شروع خواهد شد. کاملاً‌ منظورش را درک نکردم به آرامی ‌دستش را فشردم, ایستادم و به سمت در خروجی حرکت کردم. مأموریت من کامل شده بود. برای فرودگاه تاکسی دیگری گرفتم و حالا تا هنگام غروب می‌توانستم به خانه برسم.
هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقیت و پیروزی می‌کردم. نمی‌دانستم چه چیزی مرا به این کار ترغیب کرده بود و کاری را که انجام داده‌ام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودی ساختمان باربر نهادم. آنجا تصویر جاناتان جوان سر جای خودش به دیوار آویزان بود، خودش بود اما تصویر، تصویر عروسی او و جوئن بود. دقیقاً‌ خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصویر خیره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشم‌های جوئن دقیقاً به من خیره شده بود و انگار می‌گفت متشکرم. وقتی به طبقه بالا رسیدم شماره منزل جوئن را در فیلادلفیا گرفتم. این بار مردی گوشی را برداشت و به من خاطر نشان کرد که جوئن جیمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشی را گذاشتم و خنده‌ای بر لبانم شکوفا شد.
نگاه کنید! امروز روز 29 آوریل است درست شصت و شش سال پیش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اینجا در میاتبرگ بشتابد و به نظر می‌رسد که اکنون این ملاقات انجام گرفته است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد