صبح بود. ابرها هنوز نیامده بودند. رودخانهای زیبا بالای افق موج میزد. خورشید گیسوان طلاییاش را روی شانههایش ریخته بود. من منتظر پاره آبهایی بودم که دفترم را تر کنند.
نامت را از یک سیب سرخ پرسیدم، درهای آسمان گشوده شد. کهکشانها، بهشتها و ملکوت به رنگ تو بودند.
من از زمین فاصله گرفتم. سالها و فرسنگها از این قفس خاکی دور شدم. با هر نفس دورتر و دورتر. آنقدر بالا رفتم که دریاها را قطرهای بیش نمیدیدم و زمین گردویی کوچک و معلق در فضای هستی بود.
سبک شده بودم. بال نداشتم، اما سرخوش و سبکبار پرواز میکردم و به همه جا سر میزدم. به جبرئیل سلام کردم و از ستارهها گذشتم. غرق لذتی باشکوه شدم.
عطرهایی به مشامم میخورد که پیش از این هرگز نبوییده بودم. صداهایی به گوشم میرسید که در زمین هرگز نشنیده بودم. درختها عاطفه داشتند و مرا در آغوش میگرفتند. همه جا پنجره بود، نور بود، نور، نور، نور و هر لحظه فرصتی تازه برای تماشا.
همه چیز و همه جا دیدنی بود. حرف و کلمه و زمان رونقی نداشت. فقط باید نگاه میکردی، میبوییدی و موسیقی ازل را که آرام آرام جاری بود، میشنیدی. من در بین این همه شور و هیاهوی اعجابانگیز فقط به دنبال تو میگشتم، فقط، فقط، فقط. از همه سراغ تو را میگرفتم.
سرم را بلند کردم. آسمان هنوز ادامه داشت. انگار در پایینترین نقطه آفرینش ایستاده بودم. ناگهان کسی مرا از زمین صدا زد. احساس کردم به سرعت نور به طرف خاک سقوط میکنم. دریاها و کوهها و بیابانها بزرگ و بزرگتر میشدند و سرانجام من مثل یک ذره سرگردان به زمین افتادم.
به خودم نگاه کردم. طور دیگری شده بودم. به جای دل، قطعهای از خورشید در قفسه سینهام میتپید و میدرخشید.
خیلی قشنگ بود ولی من منظوره دقیقشو نفهمیدم راستی من کتاب(داستان های کوتاه و پنداموزو بهت معرفی میکنم امیدوارم بکارت بیاد.موفق باشی علی جان