خانم دانیلز آن روز داشت حولههای اتو شده را تا میکرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه کارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت کافی داشت که به کلاس «امور اداری»اش برسد. این آخرین ترم کلاس بود و دیگر میتوانست یک
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا کند. دو سال بود که در متل «سان شاین» کار میکرد. یک آپارتمان جمع و جور هم اجاره کرده بود. صبحها سرکار میرفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتریهای متل بیشتر راننده کامیونها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده داری به حساب میآمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق میکرد. مردی بلند قد و متین که هفتهای دو بار به متل میآمد و دست کم یک قهوه میخورد. بت احساس میکرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را میدید قلبش تالاپ تولوپ میکرد یک روز تصادفی عکس زنی زیبا را به همراه دو بچه در کیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی میکرد دیگر به این موضوع فکر نکند و با او هم مثل بقیه مشتریها برخورد میکرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود میگفت بعد از این همه سال بالاخره یک نفر پیدا شد که به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
وقتی حولهها را برداشت و از پلهها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یک لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید که دیگر نمیتواند تکان بخورد تازه فهمید چه فاجعهای روی داده حالا هم که توی این اتاق...
«خانم دانیلز» صندلیاش را به تخت نزدیک کرد و با لحن موذیانهای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها کاری نیست که «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یک بسته پول به ما داد تا کرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این کار نیست ولی او گفت این از طرف همه کامیوندارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و میخواهند به او کمک کنند تا حالش خوب شود.»
اشک از چشمهای بت سرازیر شد. دیگر نمیتوانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همهاش نیست. جیم گفت خواهرش میآید و دو سه ماهی به جای تو در متل کار میکند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمیتوانم باور کنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم که با شما آشنا شدهام» خانم دانیلز با لبخند شیطنتآمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»
دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانهاش بردند. با آن چوبهای زیر بغل اصلا نمیتوانست راه برود. با خنده گفت: «فکر کنم الان دوباره میافتم و یک جای دیگرم میشکند» خوشحال بود که به خانه برمیگردد. هر چند که باید تا مدتها یک گوشه مینشست و تکان نمیخورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید که گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فکر نمیکرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتریها و کارکنان متل بودند. تری، جس، میکی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب کرد که چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت کند.» و همه موافقت کردند.
جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمیشود شما هم به خانه من آمدهاید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی میشدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است که به جای تو در متل کار میکند تا خودت برگردی.»
بت حیرت کرد. با لکنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها کجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شبکار است و روزها میتواند تا ظهر از بچهها مراقبت کند. تازه کار من هم که فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یک تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده که فکر میکنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی کنار بت نشست و لبخند محبتآمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.
آرام گفت:« شما به من خیلی لطف کردید.» جیم حرفش را قطع کرد و گفت:«من به شما لطف نکردم... باید بگویم که از مدتها پیش... به شما علاقهمند بودم. فکر میکردم خودتان متوجه شدهاید. من فقط به خاطر شما به متل میآمدم چون از آنجا تا خانهام دو ساعت راه است ولی آنجا میایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم کسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یک کاری بکنم. میترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس میبینید که در واقع به خودم لطف کردهام. حالا هم... میخواهم همینجا... از شما خواستگاری کنم...»
بت هرگز فکر نمیکرد یک اتفاق بتواند اینقدر خوشیمن باشد. شاید خودش نمیدانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است.