داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

شمع امید

چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید ... 
 شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می میرم.......

سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجودندارد که دیگرروشن بمانم.........

سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت...

 شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند..............

        
                                   
                

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد...

 ناگهان کودکی وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را دید،

گفت:چرا شما خاموش شده اید،همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید.........

سپس شروع به گریه کرد...........پــــــــس...

 شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم،مـن امـــید هستم...

 با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید.....کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد ...

نظرات 2 + ارسال نظر

داستانت خیلی قشنگ بود پر از احساس و اومید
با اجازت توی وبلاگم گذاشتم

komiser 1389/05/14 ساعت 11:56 http://WWW.ROMANIA.BLOGSKY.COM

خیلی قشنگه خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد